#صد_و_هشتاد_درجه_پارت_4


گلسا با کنجکاوی نگاهش کرد. دهنشو باز کرد تا تکرار کنه : پولداره؟

ولی تندی دهنشو بست. اگه می گفت خیلی محترمانه بیرونش می کرد و می گفت دیگه مطمئن شدم که دزدی! گلسا سرشو تکون داد و پشت حیاط بزرگ خونه رفت. در انباری کوچیک زیر راه پله رو با کلید باز کرد و رفت تو.

کوله اش رو یه گوشه انداخت و با خودش بلند گفت:

-تنها پزی که می تونیم بدیم اینه که خونمون بالاشهره!

اضافه کرد:

-البته این قسمتشو که «یه انباری توی بالاشهره» رو حذف می کنیم.

این براش سوال بود که چه جوری این زن با این همه پول حاضر شده بود انباری شو به یه دختر جوون اجاره بده؟! واقعا می تونست؟ با این همه پول دیگه چی کار به چندرغاز اجاره ی گلسا داشت؟ ولی گلسا دوباره بلند به خودش گفت:

-می گن لنگه کفش توی بیابون غنیمته همینه دیگه...دیگه از همینم ایراد نگیر وگرنه خدا ازت می گیره!

لباساشو عوض کرد و روی تخت کم ارتفاع گوشه ی اتاق افتاد. اه. یادش رفته بود چراغو خاموش کنه. با مشت زد روی لبه ی تخت و زیرلب گفت:

-تف تو این شانس.

پاشد و عینکش و روی میز گذاشت. چراغو خاموش کرد و زیر پتو گلوله شد و پتو رو روی کله اش کشید. چند دقیقه بعد فقط صدای تنفس منظم گلسا توی اتاق می پیچید.

صبح فردا با بی میلی دل از تختش کند و سمت کمدش رفت. لباساشو پوشید و یه لیوان چایی سر کشید. زبونش هم سوخت و درحالی که دوربینشو دور گردنش می انداخت و هنوز بند کتونی هاش باز بود از انباری نمور و تاریک، بیرون اومد. نگاهی به خونه ی نسبتا بزرگ انداخت. یه زن تنها اینجا زندگی می کرد. امیدوار بود که یهویی فوت نشه چون اون وقت همه-خصوصا اون پسره ی نگهبان-به گلسا شک می کردن و می گفتن که اون کشتتش.

-زیادی کتاب جنایی خوندی.

از جلوی در اتاق نگهبانی رد می شد که دید پسرک داره دولپی یه لقمه توی دهنش می کنه. سرشو کرد توی پنجره ی اتاقک و گفت:

-خفه نشی. معده ات اول صبحی ارور می ده.

یهو ترسید و نزدیک بود راستی راستی خفه بشه. گلسا خندید و گفت:

-نمیری بچه. ببین من دارم می رم. شب دوباره مشنگ بازی درنیاری. خب قیافمو ببین که باز یادت نره. خب؟

-باشه یادم می مونه. شبیه مگسی.

دوباره چشمای گلسا اندازه یه کاسه شد و گفت:

-منو می گی؟!

پسره با وحشت تندی گفت:


romangram.com | @romangram_com