#صد_و_هشتاد_درجه_پارت_3

یه کتاب قطور که رنگ کاغذاش زرد هم شده بود برداشت و پشتش و نگاه کرد. لبخندی زد و گفت:

-اینو ... این جدی جدی هفتصد تومن بوده؟!

زن خندید و گفت:

-می بینی که ... عجیبه. نه؟

-خیلی. ما که آس و پاسیم.

نگاهی به ساعت مچی اش کرد. زد توی سرش و به هوا نگاه کرد. داشت تاریک می شد. صدای اذان میومد. زیرلب گفت:

-باید برم.

تندی خداحافظی کرد و سمت در دوید. زن لبخند پررنگی زد و سرشو دوباره توی کتابش کرد. این روزا از این جوونا خیلی کم پیدا می شدن. جوون های بزرگسال. آهسته انگشت هاش رو زیر سطرهای کتاب حرکت داد ...

×××

گلسا دستشو به کمرش زد و با کلافگی به نگهبان پشت دروازه نگاه کرد. نگهبان که نبود ... یه پسر نوجوون شونزده-هیفده ساله بود. گلسا گفت:

-بابا مگه دژ نظامیه که می گی تا هوا تاریک شه ما درو می بندیم!

تا پسر اومد دهنشو باز کنه گلسا تندی اضافه کرد:

-خانوم گفتن!

صداشو خشدار و دورگه کرد و ادای پسر رو درآورد. بنده خدا صداش درحال تغییر بود و مثل صدای خروس سرماخورده بود. گلسا چشماشو ریز کرد و گفت:

-حالا بذار بیام تو دیگه ... پسر جان چرا نمی فهمی؟ همین پریروز این خانوم تون خونه نقلی طبقه پایین و به من اجاره داد.

پسره با شک و تردید دستی به سرش کشید و به گلسا نگاه کرد. گفت:

-فقط ... مطمئنین خانوم ... ؟

-آره! آخه به تیپ و قیافه ی من میاد دزد باشم؟

پسره پررو پررو شروع کرد به برانداز کردن گلسا تا ببینه قیافش به دزدا می خوره یا نه. گلسا چشماشو پشت عینک بزرگش گرد کرد و با اخم گفت:

-هی سنگ پای قزوین! درو باز کن ببینم ... ماشالا کم هم نمیاره. من جای خواهر بزرگتم ها ... درو باز کن دیگه. لج نکن. می خوای یه کاری کن اون زن بدبخت با واکر بیاد پایین؟

پسره دیگه هیچی نگفت و دروازه رو با کلیدش آهسته باز کرد و گفت:

-ببخشید ولی خودتون که بهتر می دونین. یه زن تنهای پولداره و نگرانی هاش دیگه ...

romangram.com | @romangram_com