#صد_و_هشتاد_درجه_پارت_2


زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست

هر کجا هستم باشم

آسمان مال من است

پنجره فکر هوا عشق زمین مال من است

چه اهمیت دارد

گاه

اگر می رویند

قارچ های غربت ؟

(سهراب سپهری)

***

کتاب فروشی های قدیمی خیلی براش جالب بودن. همیشه حس و حال خوب و نوستالژیکی داشتن و توشون یه بوی خاصی می پیچید. بوی خاطره، زندگی، فرهیختگی ... ! گلسا چرخید و پشت سرش و نگاه کرد. یکی از همین کتاب فروشی ها درست پشت سرش بود. لبخندی از سر رضایت زد و درو هل داد. زنگ قدیمیِ بالای در صدا داد. همون بوی مخصوص گرد و خاک و کتاب توی هوا بود.

زن کتاب فروش سرشو بالا گرفت. چه عجب ... بالاخره بعد مدت ها یکی در کتاب فروشی شو باز کرده بود! یه دختر جوون بود. یه عینک بزرگ، از اینا که جدیدا جوونا می زدن، زده بود ... مانتوی بامزه ی بلند آجری پوشیده بود وشالش قرمز بود. با موهای سیاه و یه دوربین عکاسی بزرگ که به گردنش آویزون بود و یه دستش هم به بند کوله پشتی اش گرفته بود.

آن چنان با عشق و علاقه به در و دیوارهای کتاب فروشی نگاه می کرد که زن فکر کرد یه کرم کتابه! تندی سرشو برگردوند. با دیدن زن لبخندی زد و گفت:

-اِ ... سلام!

زن کتابشو بست و کنار گذاشت.

-سلام عزیزم. خوش اومدی.

درحالی که خم شده بود و لا به لای کتاب ها رو نگاه می کرد گفت:

-چه مغازه ی باحالی ... من خیلی وقته دنبال این جور کتاب فروشی هام. دیگه رسما می شه گفت نسل شون منقرض شده ...

زن با تعجب ابروهاشو انداخت بالا. خنده ای از سر تعجب کرد و گفت:

-و همین طور می شه گفت نسل جوونایی مثل تو هم منقرض شده ... دیگه کسی اینجاها نمیاد.

-اوهوم. دقیقا ...


romangram.com | @romangram_com