#صد_و_هشتاد_درجه_پارت_29

-نه مزاحم نمی شم.

-ناهار خوردی؟

گلسا سرشو کج کرد. آخه گلسا که...ناهار نمی خورد! اگه هم می خورد یه چیز سرپایی بود. نمی شد اسمشو ناهار گذاشت. یا با ترانه ظهرها توی گالری یه چیزی می خوردن.

زیرلب گفت:

-نـه.

-پس بیا تو. اگه بگی نه از خونه بیرونت می کنم.

مهمون زوری! گلسا لبخندی زد و قبول کرد. کتونی هاشو درآورد و توی جاکفشی گذاشت و رفت تو. لیلی مثل فرفره با اون ویلچرش این طرف و اون طرف می رفت. گفت:

-من اینجا تنهام. چه خوبه که بعد مدت ها یه مهمون دارم. اونم یه مهمون جوون. اصلا یادم رفته بود مستاجر هم دارم!

ته دل گلسا سوخت. درحالی که با تحسین به دکوراسین قدیمی و در عین حال رمانتیک و خوشگل خونه نگاه می کرد گفت:

-آخی...فامیل ندارین؟

خندید و گفت:

-عزیزم! کیه که فامیل نداشته باشه؟ کلی هم دارم. ولی اونا هم به کل یادشون رفته که من بیچاره ی پیرزنی هم اینجا هستم!

طفلکی. گلسا روی یه صندلی پایه بلند نشست. یهو لیلی ساکت شد. گلسا برگشت تا ببینه چرا ساکت شده که دید چشماش گرد شده و داره نفس های عمیق می کشه...یعنی سعی می کرد که نفس های عمیق بکشه. گلسا با شک پرسید:

-لیلی...خانوم؟ شما خوبین؟

دستاشو توی هوا تکون داد و تا اومد چیزی بگه دستشو گرفت به قفسه ی سینه اش و یهو سرش افتاد پایین. گلسا بلند شد و یه قدم عقب رفت...یا پیامبر صد و بیست و چهار هزارم...! دستشو آهسته زد به شونه ی لیلی و گفت:

-لیلی خانوم؟ لیلی خانوم؟!

این چش شد یهو؟! گلسا تندی از جا پرید. شونه هاشو تکون داد. جواب نمی داد چشماش هم باز نمی شد.

-وای...وای حالا چی کار کنم؟

تندی دوید بیرون و بلند از اون سر حیاط داد زد:

-علــــی...

می دونست از اینجا صداشو نمی شنوه. دوباره صدا کرد:

-علــی! آقـا مصطفی!

romangram.com | @romangram_com