#صد_و_هشتاد_درجه_پارت_30


علی و پدرش از اتاق نگهبانی بیرون اومدن. آقا مصطفی گفت:

-چی شده خانوم معین؟

گلسا درحالی که نفس نفس می زد گفت:

-لیلی...لیلی خانوم...حـال...حالش بد شد...

نذاشتن ادامه بده و علی تندی تلفن رو برداشت و شماره ی اورژانس رو گرفت...

×××

گلسا دستشو روی شکمش گذاشت. نمی خواست صدای قار و قورش جلوی این پرستارهای تی تیش بلند شه! زیرلب گفت:

-تحمل کن!

دکتر میانسالی سمت گلسا اومد و گفت:

-شما نوه یا دخترشی؟

گلسا سرشو به نشونه ی نه تکون داد.

-فامیلی؟

-نچ. مستاجرشم.

-پس لطفا یه زحمتی بکشین و یه زنگ به یکی از آشنایانشون زنگ بزنین.

گلسا سرشو آروم تکون داد. علی موبایل پیرزن رو برداشته بود. عجب موبایلی هم داشت ... نوت 3 بود. توی دست گلسا می لرزید! آخه این به چه درد یه پیرزن نود ساله می خورد؟! رفت توی دفتر تلفنش. کلی شماره توش بود. حالا به کدوم زنگ می زد؟!؟ همه شون یا رستوران بود یا سوپر یا آژانس و ... ته تهش دوتا اسم بود. رها. رهی.

اول روی رها زد. بوق...بـــوق...جواب بده دیگه احمق. کسی جواب نمی داد. به اون یکی زنگ زد. اینم که مرده بود! گلسا زیرلب گفت:

-خاک بر سرتون. به شما هم می گن فامیل؟!

حالا گلسا گیر افتاده بود و یه صاحب خونه ی مریض. و احتمالا یک خرج کت و کلفت برای بیمارستان و بستری. به دیوار تکیه زد و نفس حبس شده اش رو آزاد کرد ...

رهی از پنجره به ماشین فرخنده که آهسته دنده عقب از پارکینگ بیرون رفت نگاه کرد. می دونست الان باباش میاد توی اتاق و یه غری بهش می زنه. که چرا نیومدی پایین ... ؟ !بعد هم موضوع به جاهای باریک کشیده می شد.

رفت توی تختش و پتو رو تا روی سرش بالا کشید. مثل وقتی که بچه بود. همون طور که حدس زده بود در اتاقش آروم باز شد. مکثی کرد و دوباره درو بست.

رهی پاشد و روی تخت نشست. دوباره یاد بدبختی جدیدش افتاد. اه بی خیال...یه کاریش می کرد دیگه.


romangram.com | @romangram_com