#صد_و_هشتاد_درجه_پارت_28


-فهمیدم بابا. کار دیگه ای نداری؟

-نخیر. به سلامت!

-خدافظ.

ترانه بدون خداحافظی قطع کرد. گلسا گوشی اش رو به مانتوش کشید. هروقت با ترانه حرف می زد بعد قطع کردن این کارو می کرد. انگار گوشیش کثیف شده بود! بلند گفت:

-بی شخصیت!

×××

گلسا یه بار دیگه پولاشو شمرد. درست بود. یه مانتو از روی رختکن برداشت و شالشو روی سرش انداخت. کتونی هاشو پوشید. حوصله ی بستن بندهاشو نداشت. فقط می رفت پول و می داد و برمی گشت دیگه.

آب نمای وسط حیاط داشت کار می کرد. خیلی خوشگل بود. گلسا سمت خونه یا به اصطلاح «عمارت» لیلی رفت. دوتا پله می خورد و بعد به در می رسید.

بالا رفت و زنگ درو زد. کسی جواب نداد. لابد طول می کشید تا بیاد. دوباره زنگ زد. بعد از ده دقیقه که انگار ده ساعت بود در به آرومی باز شد و چهره ی لیلی سوار بر ویلچر پشت در ظاهر شد.

-بله؟!

-سلام. لیلی خانوم.

-سلام. تو کی هستی؟؟؟ صبر کن...

عینک آویزون به گردنش رو روی بینی اش گذاشت و چشماشو ریز کرد.

-آهان...مستاجرم؟

-بله خودمم.

-اسمت چی بود؟ گل داشت توش...

-گلسا.

لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت:

-دیدی گفتم؟ درسته که هشتاد و هفت سالمه ولی حافظه ام درست مثل یه دختر جوون پونزده ساله ست!

گلسا لبخند مودبانه ای زد. پیرزن صندلی چرخدارش رو کشید عقب و گفت:

-بیا تو.


romangram.com | @romangram_com