#صد_و_هشتاد_درجه_پارت_25
-سلام آقای رهنما.
-سلام نویدی. چطوری؟
-خیلی ممنون. شما چطورین؟
-بد نیستم. کاری داشتی؟
-بله...می خواستم بگم اون پولی رو که گفتین رو از حسابتون ریختم به حسابِ...
-کدوم پول؟!
-اِ همون پولی که گفتین بدم به بقیه ی فروشنده ها دیگه.
-آهان. خب؟ چه قدر شد؟
-دو میلیون و هفتصد.
رهی چند دفعه پلک زد. احتمالا الان قیافش فوق العاده مضحک شده بود. خوشحال بود که نویدی پشت خطه و چهره شو نمی بینه. زیرلب گفت:
-گفتی چه ... چه قدر؟
-دو میلیون و هفتصد. نزدیک سه میلیون دیگه.
رهی نفسی کشید. احتمالا برای پس اندازش هیچی نداشت. تشکری کرد و خداحافظی کرد. باید یه فکری می کرد. بدون اینکه از آبتین کمک می گرفت. درست بود که دوستش بود ولی شریکش هم بود. رها هم که هیچ. اون خودش یه دختر تنها بود و به پولش نیاز داشت.
هه! می تونست از فرخنده جـــــون قرض بگیره! موبایلش دوباره روی میز لرزید. ناشناس بود. حوصلشو نداشت.
گلسا در ظرف شیرینی اش رو باز کرد و گفت:
-خودم درست کردم.
لعیا سرشو خم کرد و با تعجب به کیک نگاه کرد. لایه ی خامه ای داشت و توش هفت رنگ بود. هفت رنگ! لبخندی زد و گفت:
-ماشالا! بهت نمیاد از این کارا بلد باشی!
-تازه این یه چشمه شه. بخورین لطفا!
دیشب تصمیم گرفته بود یه لطفی به شکمش بکنه. خیلی وقت بود که یه چیز درست و حسابی نخورده بود. یه هله هوله ی خوب! احتمالا معده ی 11 سانتی اش تبدیل به 10 سانت شده بود.
شالشو سه گوش کرد و پشت گردنش گره ی محکمی زد. کرکره های مغازه رو کشید. دستاشو بهم زد و گفت:
-گفتم من هیچ کاری رو ناتموم نمی ذارم! نگفتم لعیا خانوم؟!
romangram.com | @romangram_com