#صد_و_هشتاد_درجه_پارت_24
-اِ...سلام.
به فرخنده نگاه کرد و گفت:
-سلام فرخنده جون.
اون اوایل یه خرده براش غیرمعمول بود. وقتی همه ی دوستاش به مامان بزرگاشون می گفتن«مادر بزرگ» ولی رهی به مادربزرگش باید می گفت فرخنده جون! کلا از یه سنی که ذهنیتش شکل می گرفت از فرخنده جون بدش اومد.
صورتش شبیه جادوگرهای دیزنی بود و رهی مطمئن بود باطنش هم مثل هموناست! جلو رفت و فرخنده محکم بغلش کرد و گفت:
-رهی...پسرکم...! دلم برات تنگ شده بود!
رهی سعی کرد با یه لبخند مکش مرگ ما سر و تهش رو هم بیاره! از عطر فرخنده بدش میومد. بوی پیاز می داد! یاد حرف رها افتاد:
-والا آدم باید برای دیدنش هم کفاره بده...برای بو کردنش هم باید کفاره بده! کلا فرخنده جون مساویِ کفاره ست! من که بچه بودم شب ها فکر می کنم فرخنده جون توی دستشویی قایم شده می خواد منو بخوره برای همین بود که خیلی شبا تشکم خیس می شد! اه اه...
رهی با یادآوری اش لبخند بزرگی زد و فرخنده فکر کرد داره به اون لبخند می زنه و جوابشو داد و گفت:
-چه عجب پسرم یه لبخند خوشگل زد!
روی مبل نشست و یه پاش رو روی پای دیگه اش انداخت و گفت:
-هرچند وقتی می خندی خیلی شبیه اون مامانت می شی ...
«مامانت» رو جوری گفت که انگار می خواد یه کلمه ی نحس رو ادا کنه. رهی دستی به گردنش کشید. هرچی بود بعد از چهارده سال هنوزم مادرشو بیشتر از فرخنده دوست داشت.
فرخنده خندید و گفت:
-البته ناراحت نشین ها ... نمی خواستم کامتون رو تلخ کنم! ببخشید ازش حرف زدم!
رهی با انزجار نگاهی به پدرش کرد. کی می خواست دست از این سکوتش برداره؟ گفت:
-ببخشید فرخنده جون ولی من کار دارم باید برم بالا!
-خواهش می کنم عزیزم.
رهی در اتاقشو باز کرد. لباساشو سریعا عوض کرد و تندی اسپری رو روی خودش خالی کرد. کاملا خودش رو خفه کرد تا اثری از عطر فرخنده روی تنش باقی نمونه ... !
موبایلش زنگ می زد. نویدی بود. یکی از فروشنده های نمایندگی ها.
-الو ... ؟
romangram.com | @romangram_com