#صد_و_هشتاد_درجه_پارت_23
آبتین سرشو چرخوند و به رها نگاه کرد. بدون هیچ لحنی گفت:
-خواستگار؟ رهی نگفته بـ. ...
رها خندید و گفت:
-برای من نه. برای یکی از دوستام. طفلکی تنهاست. مامان و باباش مردن. گفت من به عنوان بزرگتر پیشش باشم...
مکثی کرد و آروم گفت:
-خیلی سخته.
آبتین هم مثل خودش آروم گفت:
-چی؟
-اینکه پدر و مادرت پیشت نباشن. خصوصا مادر. خصوصا اگه دختر هم باشی. حالا...فرقی نداره. خلاصه سخته. حالا دیگه تک فرزند هم باشی که خیلی سخت تره.
خنده ی کوتاهی کرد. آبتین با خودش فکر کرد خنده های رها همین مدلیه. کوتاه. رها گفت:
-خیلی خوبه که رهی رو دارم. شما تک فرزندی؟
آبتین سرشو تکون داد.
-بله ...
چه دلیلی داشت که رها سر از گذشته ی پر پیچ و خم اش دربیاره؟
موبایل رها توی کیفش می لرزید. سایلنت بود. نمی خواست جواب بده. فعلا می خواست به آبتین توجه کنه. این مدت توی فکرش بود. پسر مرموزی به نظر می رسید.
موبایلش هنوز زنگ می خورد.
×××
رهی ماشینو برد ته ته پارکینگ. یه پژوی 405 توی پارکینگ بود. این ماشین کی بود...؟ چه قدر آشنا می زد...یادش نمیومد. توی آینه ی ماشین یه نگاهی به خودش انداخت و دستی لای موهاش کشید تا اگه کسی بود آبروش نره. پیاده شد و سمت خونه رفت. درو باز کرد و رفت تو.
یه بوی عطری توی خونه میومد ... وای! اینکه عطرِ ...
سرشو بالا کرد و فرخنده رو دید که روی مبل نشسته بود و همون لبخند مصنوعی همیشگی رو می زد. یعنی یه روز هم نمی شد که رهی بدون هیچ مشکلی سر کنه؟
پدرش بلند گفت:
-«سلام» آقای رهی!
romangram.com | @romangram_com