#صد_و_هشتاد_درجه_پارت_22


-نه فکر کنم همینه.

-مرسی.

از ماشین پیاده شد. رفت توی پاساژ. ساعت هنوز یه ربع به دو بود. اگه رفته باشه خونه چی؟ اگه کارش زود تموم شده باشه؟ داشت ناامیدانه پله های طبقه ی آخر رو پایین می رفت که یهو چشمش به یه دختر خورد. داشت به ویترین یه مانتو فروشی نگاه می کردو سخت میخ یه چیزی شده بود!

لبخندی از سر پیروزی زد. رفت یه جایی توی محدود دیدش ایستاد. وانمود کرد حواسش جای دیگه ست.

رها برگشت. اخم کوچیکی کرد. این...این دوست رهی نبود؟ آبتین نبود؟ دستی به چونه اش کشید. نه...اون این قدر قدبلند نبود. شونه ای بالا انداخت. به ریسکش نمی ارزید. آخه پشتش بود و رها نمی خواست خودشو ضایع کنه. خواست رد بشه که یهو برگشت. هردو باهم بلند گفتن:

-اِ...!

رها دسته ای از موهاشو کرد توی شالش و لبخندی زد. آبتین گفت:

-سلام رها خانوم...خوب هستین؟

-سلام...مرسی.

بعد از احوالپرسی متداول آبتین گفت:

-می خواین برسونمتون؟

-نه نمی خواد...

-برای چی؟ خب راهتون دوره...بذارین برسونمتون.

-آخه توی زحمت می افتین.

-نه بابا چه زحمتی.

خودشم نفهمید چی گفت ولی یهو گفت:

-خواهر رهی خواهر منم هست!

ای خاک تو سر کافر...! نمی خواست اینو بگه! حالا هرچی ریسید پنبه شد! رها ابروهاشو بالا انداخت و با همون لبخند همیشگی گفت:

-لطف دارین.

آبتین خریدهای رها رو از دستش گرفت. رها نگاهی به آبتین کرد. یادش باشه به رهی بگه موهاشو این مدلی کنه...قشنگه. خواست بشینه عقب. نمی خواست آبتین یه فکرایی درباره اش بکنه. ولی صندلی عقب خریدهاش بود. ناچارا در جلو رو باز کرد و نشست. درحالی که کمربندشو می بست توضیح داد:

-راستش قراره پس فردا خواستگار بیاد...


romangram.com | @romangram_com