#صد_و_هشتاد_درجه_پارت_21
رهی لبخندی زد و گفت:
-خواهر بزرگه دیگه. کلا متشکل از نگرانی و سرزنشه! از چهارده سال پیش که مامانم رفت اون شد خانوم خونه.
آبتین سرشو تکون داد. گفت:
-خواهر داشتن خیلی خوبه؟
-خیلی.
-ما که نداریم. راستی بحث از اینا شد...آرمان قراره چندوقت دیگه بیاد.
-واقعا؟ خوبه که. برادر داشتن خوبه؟
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-ما هیچ وقت نسبت به هم تعصبی نداشتیم. نه اینکه از هم بدمون بیاد ولی هیچ وقت مثل برادرهای وابسته به هم دیگه نبودیم.
-ساسان هنوز از دستت عصبانیه؟
آبتین زیرلب گفت:
-نچ نچ نچ...نو اعصاب!
هردو خندیدن و آبتین گفت:
-مهم نیست تا یه چندوقت همین طوری می مونه و بعد درست می شه.
رهی نگاهی به ساعت کرد. بلند شد و گفت:
-آبتین یه سر به نمایندگی ها بزن یا بده دست یه نفر بره سر بزنه. خیلی وقته که نرفتیم. الانم خودم می رم یه جا...
-باشه. حتما.
خداحافظی کرد و رفت. آبتین نیم ساعت بعد از شرکت اومد بیرون. یاد حرفی که رهی صبح زده بود افتاد. حرفشو توی هوا قاپیده بود.
-رها امروز ظهر توی سهروردی رفته خرید...زنگ زده بود کلی التماس کرد برم دنبالش منم گفتم کار دارم. الانم قهره. ببینم اگه شد ساعت دو برم دنبالش آشتی کنه.
ولی نرفته بود. آبتین می دونست که ساعت دو می خواست بره یه نمایندگی توی غرب. ماشینشو روشن کرد و راه افتاد. آخه آبتین چه قدر تو خری...؟ از کجا می دونی کجای سهروردیه دختره؟
بی خیال. می رفت می گشت پیداش می کرد دیگه...به ندای درونش گوش می داد! معمولا این نداها درست از آب درمیومدن. جلوی یه پاساژ ایستاد. تندی جلوی یه عابر ایستاد و گفت:
-ببخشید آقا...این دور و بر مرکز خرید دیگه ای هم هست؟
romangram.com | @romangram_com