#صد_و_هشتاد_درجه_پارت_18


مترو شلوغ بود. شلوغ تر از همیشه. مردم داشتن هول هولکی و با وحشت حرف می زدن...انگار همه شون هم داشتن راجع به یه چیز حرف می زدن. گلسا روی خط های زرد مخصوص نابیناها ایستاد. خیلی دوست داشت روی برجستگی هاش راه بره. رو به نگهبان سکو کرد و گفت:

-اینجا چه خبره؟

نگهبان خیلی بی خیال گفت:

-یه ربع پیش یکی پرت شد پایین.

گلسا تکرار کرد:

-افتاد پـــایین؟!؟

-هوم. عین پودرکاری له شد!

گلسا اخم کرد. یکی مرده بود بعد این یارو این قدر بی خیال بود؟

-خب چی کارش کردن؟

-می اندازش توی گونی و می برنش دیگه...

-ببخشیدا شما داری راجع به یه آدم حرف می زنی نه یه مشت برنج که!

-ول کن خانوم حوصله ندارما...

دیوونه. توی سرش گچ ریختن! گلسا این قدر از این جور آدمای بی خیال بدش میومد...! دوربینشو توی دستش گرفت و راه افتاد. بعد از اینکه پنجاه تا عکس گرفت و فقط ده تاشون به نظرش خوب اومدن،از ایستگاه اومد بیرون. ای کاش می شد پیش لعیا خانوم هم بره. اون کتاب فروشی ای بوی گرد و غبار و عطرای قدیمی توش پر بود.

ولی نمی شد. با اینکه علی یه ذره باهاش شوخی می کرد ولی هنوزم قوانین خونه ی پیرزن رو سفت و سخت اجرا می کرد. بعد از تاریک شدن هوا درها رو می بست تا یه موقع لولو خرخره نیاد توی خونه!

البته گلسا بعضی وقتا هم به اون پیرزن حق می داد. پیر بود دیگه...توی اون خونه ی درندشت تنها بود. تنها و پولدار! علی یه دفعه گفته بود که خیلی پولداره.

فکری به سرعت برق و باد از سرش رد شد. تندی بلند وسط خیابون به خودش گفت:

-اِ! گلسا! می خوای از خونه ی پیرزن بدبخت دزدی کنی؟! بی تربیت بی نزاکت...!

چندنفر برگشتن و با تعجب نگاهش کردن. تندی دستشو به کوله اش گرفت و با اون یکی دستش به گوشش اشاره کرد و با احتیاط گفت:

-دارم با تلفن حرف می زنم!

لبخندی زدن و سرشونو برگردوندن. این یهویی حرف زدناش کار دستش می داد! همین روزا بود که مردم فکر می کردن دیوونه ست. یه تاکسی گرفت تا بره خونه اش.

جلوی در بزرگ ایستاد و یه پاش رو به اون یکی پاش کوبید و سلام نظامی داد.


romangram.com | @romangram_com