#صد_و_هشتاد_درجه_پارت_15
-ساسان چرا چرت می گی! آبتین مرگ بگیری تو! کی می خوای دست از سر این برداری؟!
آبتین که خنده اش قطع شده بود با لبخند گفت:
-روز موعود فرا نمــی رسد! حداقل حالا حالا ها فرا نمی رسد!
رهی هم خنده اش گرفته بود. ولی اول باید ساسان طفلکی رو اینجا جمع و جورش می کرد! سرشو تکون داد و گفت:
-ساسان من چیزیم نیست. خیلیم خوبم.
-اِ رهی من گفتم همه چیو می دونـ ...
-ساسان! عزیز من چرا نمی فهمی؟ آبتین سرکارت گذاشته!
ساسان با دهن باز به آبتین نگاه کرد. بعد باز به رهی نگاه کرد ... دوباره به آبتین ... دوباره به رهی ... یهو گفت:
-آبتین خیلی مسخره ای!
بعد کاغذشو برداشت و با قدم های بلند ازشون دور شد. رهی به در اتاقش اشاره کرد و گفت:
-بریم تو ببینم... خدا میدونه به بقیه چی گفتی!
-نه رهی باور کن همین یکیو سرکار گذاشتم. آخه حال می ده. دفعه ی قبلی رو یادته؟
-بله. همون دفعه که بهش گفته بودی فردا باید با لباس های رنگی بیای شرکت و اونم خودشو شکل دلقک ها درست کرده بود و باورش شده بود!
-ببین! این قدر باحال بود که تو هم یادت نرفته!
-خیلی دلم می خواد چندتا اضافه کاری قشنگ بهت بدم. ولی حیف که نمی شه.
×××
رها به پنجره ی اتاقش تکیه کرده بود. ماشین آبتین و که دید فهمید رهی اومده. رهی از ماشین پیاده شد و با آبتین خداحافظی کرد. آبتین سرشو بالا کرد و به پنجره نگاه کرد. رها پرده رو کشید و از جلوی پنجره کنار رفت. نفس عمیقی کشید. این پسره یه جوری بود. یه جور خاصی.
چند ماه پیش هم که توی یکی از مهمونی هاشون اومده بود به رها که نگاه می کرد رها قرمز می شد. قبلا این طوری نبود...اصلا رها خجالت و لبو شدن و این چیزا سرش نمی شد. درو برای رهی باز کرد. رهی اومد تو و گفت:
-سلــام.
-علیک سلام.
رهی نشست روی مبل و گفت:
-امروز رفته بودم شرکت!
romangram.com | @romangram_com