#صد_و_هشتاد_درجه_پارت_13

شونه هاشو بالا انداخت و در ادامه ای حرفش گفت:

-فکر نکنم بد باشه که شما بدونین. خونه ام یه انباری زیر پله ست. پشت حیاط یه خونه ی فوق العاده بزرگ توی میرداماد. وقتی به بقیه می گم خونه ام میرداماده فکر می کنن از اون بچه پولدارام ... مگه نه؟

لعیا سرشو تکون داد. دقیقا همین فکرو کرده بود.

-ولی بعدش دیدین که نه بابا ... هیچم از این خبرا نیست!

لعیا بازم سرشو تکون داد. اصلا انتظار نداشت همچین چیزی بشنوه. یه دختر جوون ... تنها؟ سرتاپاش رو برانداز کرد. ولی بهش میومد که خودش خرجی اش رو دربیاره.

گلسا انگار ذهن لعیا رو خوند:

-عکاسی می کنم. با یه دختره ی...

مکثی کرد و اصلاح کرد:

-با یه دختر یه گالری داریم. در حقیقت مال اونه. ولی من بیشتر توش کار می کنم.

سرشو خاروند و نگاهی به ساعت کرد. ظاهرا باید می رفت. چشمکی به لعیا زد و گفت:

-من باید برم لعیا خانوم...فردا اگه بتونم حتما حتما میام. نشد،پس فردا بدون شک هستم! من هیچ کاری رو نصفه نیمه نمی ذارم! خندید و کوله پشتی و دوربینشو برداشت.

سمت خیابون دوید. لعیا تا وقتی که از پله های ایستگاه مترو پایین رفت با نگاه دنبالش می کرد.

رهی ماشینشو توی پارکینگ شرکت برد. احتمالا اگه آبتین می دیدش سنکوپ می کرد. بعدشم غرغرهاش شروع می شد. «اتاقت خاک گرفت رهی...کارمندا قیافتو یادشون رفته بود...من هیچ وقت نتونستم مثل تو جذبه داشته باشم احتمالا با دیدن تو خودشونو خیس می کنن!»

رهی از ماشین پیاده شد و سمت شرکت رفت. جذبه؟ نه ... همچین چیزی نداشت. فقط بی حوصله بود و خشن. حوصله ی ابراز احساسات مقابل دیگران رو نداشت! آبتین اسم اینو می ذاشت جذبه؟!

سوار آسانسور شد. بوی عطر خنکی توی آسانسور میومد. توی طبقه ی سوم ایستاد. در باز شد و آبتین اومد تو ... خدا خیر بده این شانسو که یه بار به رهی لبخند زد!

آبتین تا سرشو بالا گرفت و رهی رو دید کپ کرد. چشماش گرد شدن. با تعجب گفت:

-توئی رهــی؟!

رهی دست به سینه یکی از ابروهاشو داد بالا و گفت:

-نــَع. شبدر چهاربــرگم!

آبتین اومد توی آسانسور و محکم زد پشت رهی و گفت:

-فـُکـُلـی تو کجا بودی؟! اصلا به چشمام اعتماد ندارم!

-اِ بس کن بابا توهم. به این بدی ها که نبود.

romangram.com | @romangram_com