#صد_و_هشتاد_درجه_پارت_11
-ظاهرا امروز شانس ما رفته تعطیلات هاوایی...
عصر که شد بعد از ترانه صندوق رو قفل کرد و در گالری رو بست و رفت. اول می خواست یه سری به کتاب فروشی اون خانومه بزنه ولی یادش افتاد که اون پسره ی جوش جوشی دم در که مثلــــا «نگهبان» بود بعد از تاریک شدن هوا دوباره قشقرق راه می اندازه. زیرلب غرغری کرد و پیاده سمت خونه اش راه افتاد.
علی دم در وایستاده بود. داشت روزنامه می خوند. گلسا لبخند یه طرفه ای زد. بیشتر لبخندهاش همین مدلی بود. جلو رفت و زد زیر روزنامه و گفت:
-ســَلـ...ــام!
علی تکونی خورد و دستشو روی قلبش گذاشت. زیرلب گفت:
-احمق ... سلام مگسی.
گلسا ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
-آخه بچه تو رو چه به خوندن نیازمندی های صبح تهران؟ در ضمن الانم که داره شب می شه. بعد تو تازه داری نیازمندی های صبح می خونی ...
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-پس فردا که خواستم زن بگیرم باید یه چیزی داشته باشم دیگه...
گلسا زد زیر خنده. علی اخم کرد و گفت:
-هــو ... چیه مگه؟! چرا چشم نداری ببینی یه پسر شونزده ساله از آینده حرف می زنه؟
گلسا لبخندی زد و گفت:
-ناراحت نشو.
-نشدم. من بی جنبه نیستم.
خنده ای کرد و دندون های کج و کوله اش بیرون ریخت. گلسا یاد خودش افتاد. یه زمانی چه قدر زجر ارتودنسی رو کشیده بود. ولی الان شکرخدا همه دندوناش صاف صاف بود. خداحافظی کرد و رفت توی حیاط. یه آب نما توی حیاط بود. گلسا تا حالا متوجهش نشده بود...چه قدر باحال بود.
دوربینشو درآورد و جلوی صورتش گرفت. زیرلب گفت:
-چه خوبه که اینجا زندگی می کنم ... باصفاییه برای خودش ا...
فردا این عکس رو می انداخت روی شاسی و می برد گالری تا چشم ترانه دربیاد. دیلاق هم لابد میومد می دید. شایدم یکی می خریدش. جدیدا کاراش خوب فروش می رفت.
***
گلسا دستشو سمت گوشش برد و با گوشواره اش بازی کرد...همیشه وقتی از دنیا غافل و حواسش روی یه چیزی متمرکز می شد این حالت رو به خودش می گرفت.
با شعف به کتاب های فوق العاده زیاد کتاب فروشی نگاه کرد. زن فروشنده لبخندی زد. گلسا سرشو بالا گرفته بود و داشت سقف رنگ و رو رفته ی کتاب فروشی رو نگاه می کرد و دهنش یه ذره باز مونده بود. دستشو زد زیر چونه اش و گفت:
romangram.com | @romangram_com