#صد_و_هشتاد_درجه_پارت_10
گلسا با کتونی اش به سنگریزه ی جلوی پاش ضربه ی محکمی زد. پدرش، همیشه وقتی یه چیزی جلوی پاش بود شوتش می کرد. به گلسا می گفت همیشه با نوک کفشت ضربه بزن. این طوری خیلی دورتر می ره. گلسا لبخندی زد. یادآوری خاطراتشو دوست داشت.
کتاب فروشی بسته رو که دیده بود قشنگ یه ضدحال خورده بود وسط وجودش! زودتر از همیشه به گالری رسیده بود. ترانه توی گالری نشسته بود و یه پاش رو روی پای دیگه اش انداخته بود و با پرستیژ مزخرف همیشگی اش داشت کتاب می خوند.
گلسا حاضر بود سر هرچی که داره شرط ببنده که ترانه واقعا کتابه رو نمی خوند. اینم جزو پرستیژ مزخرف اش بود! درو هل داد و رفت تو. ترانه سرشو بالا گرفت و لبخند یه طرفه ی مخصوص خودشو زد. اصرار می کرد که این مدل لبخندشه و پوزخند نیست ولی گلسا هم همیشه اصرار داشت که کلا مدل ترانه پوزخنده. ترانه اصلا لبخند بلد نیست!
-به به...گلسا جون! چه جالبه. امروز زود اومدی!
گلسا هم لبخند مصنوعی ای زد و گفت:
-آره! آخه همیشه «به موقع» میومدم. این دفعه تصمیم گرفتم «زود» بیام.
هاها. کوله پشتی اش رو پشت میزش که ته گالری بود گذاشت. ترانه سر گالری می نشست. از بس که می خواست با مشتری ها ورور کنه و خودشو نشون بده ... برعکس گلسا. ترجیح می داد بره ته گالری بشینه و سرش به کار خودش گرم باشه.
نشست پشت میزش و با علاقه به عکسای با کیفیت و خوشگلی که توی گالری پر بودن نگاه کرد. گالری از دوتا بخش نقاشی و عکاسی تشکیل می شد. گلسا خیلی بهتر از ترانه عکس می گرفت و موضوع هایی هم که انتخاب می کرد خیلی جالب تر بودن ... ترانه هم ته دلش اینو می دونست و به گلسا حسودی اش می شد.
گلسا با انگشتاش روی میز ضرب گرفت. انگار شریک مرگی اومده بود که گلسا خر شد و رفت ترانه رو به عنوان شریک انتخاب کرد! ولی چه می شه کرد دیگه...
از بچگی دلش یه گالری می خواست ولی تنهایی نمی تونست از پسش بربیاد. هوم ... همین الانشم خیلی بد نبود. ولی اگه می شد ترانه از توی دکوراسیون گالری خط بزنه خیلی خوب تر می شد. زیرلب یه آهنگی رو زمزمه می کرد و از توی کوله اش کتابشو درمیاورد ...
-از آدمای شهر بیزارم...چون با یکی شون خاطره دارم...به من نگو با عشق بی رحمی...
درگالری باز شد و «دیلاق» اومد تو. دیلاق اسمی بود که ترانه و گلسا روی پسر قدبلندی که تقریبا هرهفته دوبار میومد گالری شون گذاشته بودن. یه عینک گنده ته استکانی می زد و صورتش لاغر لاغر بود. قدش هم فوق العاده بلند بود ... گلسا لبخندی زد و ترانه هم یکی از ابروهاشو بالا انداخت. به قول ترانه پسره خیلی "ریاضو" بود!
هیچ وقتم پیش ترانه نمی رفت چون ترانه همش با ابروهای بالا رفته نگاهش می کرد یا اصلا نگاهش نمی کرد. گلسا عینکشو روی موهاش زد. «اه...دوباره این احمق پیداش شد.»
دیلاق با نیش باز و دندون های کج و کوله اش جلوی میز گلسا ظاهر شد و گفت:
-سلام!
گلسا بدون لبخند ولی مودبانه گفت:
-سلام.
دوباره سرشو کرد توی کتابش. یعنی برو فعلا حوصله ی تو یکی رو ندارم. دیلاق با همون نیش باز رفت برای بار هزارم عکسا رو نگاه کرد و بعد با گلسا خداحافظی کرد و رفت. تا از در رفت بیرون ترانه پقی زد زیر خنده و گفت:
-گلسا این گلوش پیشت گیره ها...
-اَه...ترانه دهنتو ببند.
کتابش سر خورد و از روی میز افتاد پایین. گلسا هوفی کرد و رفت زیر میز که سرش محکم خورد به میز! دستشو گرفت پس کله اش و زیرلب گفت:
romangram.com | @romangram_com