#پانزده_سال_کابوس_پارت_88

هلنا:نه...بدون تو هیچ جا نمیرم!

آلبرت:بسه ببرش!دیگه دیدن خواهرت واست آرزو میشه مطمئن باش!

فقط داد میزدمو دبرارو صدا میکردم!

آلبرت:خفه شو اون دیگه خواهرت نیست اومیکی میشه مثه ما!

همینطوری که گریه میکردم منو باخودش میکشوند...ازجام بلندشدم چون دیگه دست و پام بسته نبود لگد محکمی بهش زدم افتاد رو زمین دو زانو رو شکمش نشستم و تا میتونستم زدمش ولی اونم بی نصیبم نذاشتو حسابی ازش کتک خوردم...آخرش با دستش داشت خفم میکرد

بهتر...عوضش بهتر از

این بود که این عوضی بهم دست درازی کنه! داشتم مرگو تجربه میکردم ....که باشلیکی که به آلبرت شد حلقه دستش شل تر شد!تا اینکه منو انداخت روزمین...با کنجکاوی به دختری که به آلبرت شلیک کرد داشتم تگاه میکردم!

من رو زمین ولو شده بودمو مرتب سرفه میکردم با ناباوری به لوئیز نگاه کردم تو دلم عروسی بودچون بی از اندازه به لوئیز علاقه داشتم ولی باز به خاطر اون پرونده نمیتونستم باهاش باشم..!

لوئیز:هلنا حالت خوبه؟اون عوضی چه بلایی سرت آورد!

هلنا:ولم کن نمیخوام ببینمت!

خواستم بلند شم که سرم گیج رفت یهو از زمین کنده شدم که دیدم تو بغل لوئیزم تقلا کردم که بیام پلئین ولی مگه از پس این بر میومدم چون از سرم خون ریزی کرده بود جون نداشتم!

ایدا:لئون ,لوئیز عجله کنین سریع باید از اینجا خارج بشین!


romangram.com | @romangram_com