#پانزده_سال_کابوس_پارت_87
اومد طرفم دورم چرخی زدوکنارم نشست:این اتاق به این بزرگی اونوقت اینجا چرا نشستی ؟جا قحطه؟
دستاشو تارو بازوم کشید...
آلبرت:حیفه این بدن به این صافیو بی نصیب بزارم ولی خودمونیما لوئیز عجب تیکه ایی گرفته واسه خودش!
هلنا:کثافت هرزه حاضرم بمیرم ولی دستت بهم نخوره برو گمشوعوضی خواهرم کجاس؟
آلبرت:همتون مال خودمین,یکی از یکی بهترخواهرت سرویس خوبی داد حسابی کوک شدم!
هلنا:خیلی رذلی چیکارش کردی اگه دستام باز بود ریز ریزت میکردم!
یه سیلی بهم زد....!
آلبرت:دهنتو ببند عوضی اون مادرت باعث بد بختیش شد نه من
پرده گوشم از عربده هاش داشت پاره میشد!
به محافضش اشاره کرد...چن دقیقه بعد دبرا رو آوردن وضعش این قدر وحشتناک بود که قابل توصیف نیست تمام بدنش کبود بود...!دستم باز نبود که برم بغلش کنم!
هلنا:دبر...عزیز دلم چه بلایی سرت اومده چرا این شکلی شدی!
دبرابا بی حالی گفت:هلنا برو فرار کن زندگی من دیگه نا بود شده !
romangram.com | @romangram_com