#پانزده_سال_کابوس_پارت_86

بالاخره پام به این جزیره لعنتی رسید...باید انتقام پدرمو میگرفتم حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه انتقاممو میگیرم!

ساعت سه نصف شب بود هلی کوپترو یه جا بین درختای شکسته با بدبختی فرود آوردم بعدش ازش پیاده شدم...تقریبا جایی رو نمیدیدم ترس ورم داشته بود که پام از روسنگ لیز خورد وپرت شدم پائین سرم داشت میترکید از درد دستمو سمت سرم بردم دیدم داره خون میاد ..کم کم

چشام سنگین شد و چیزی نفهمیدم!

***********

هلنا***********

فقط گریه آرومم میکرد...کسی که اینقدر شادو سرحال بود وصدای خندهاش تا آسمون میرفت الان باید این قدر تنها وغمگین باشه...خدایا پدرو مادرمو که گرفتی خواهرو شوهرمم میخوای بگیری...!

کسی که عاشقانه میپرستمش حالا باید قاتل پدرم باشه همش یه ماه بیشتر نیس که باهاش ازدواج کردم!

چیکار کنم که دوسش دارم نمیتونم ازش جدا شم!بابا منو ببخش ببخش که اینطور راحت دارم از قاتل پدرش صرف نظر میکنم!

درباز شدو هیبت نحس آلبرتو جلو روم دیدم

آلبرت:سلام عزیزم چرا چشات قرمزه ای بابا من دختری که اینطوری بخواد بهم حال بده دوس ندارما بهت بگم!

هلنا:خفه شو کثافت رذل دبرا کجاس؟

آلبرت:اونم میبینیش ...ولی قبلش با خودت کار دارم.


romangram.com | @romangram_com