#پانزده_سال_کابوس_پارت_62

لوئیز:باشه ولی...

لئون:کش نده بگو!

لوئیز:من پلیسم مثه توبا ادوارد هارپرکه دخترشم اونجا بود کار میکردیم من به هلنا علاقه مند بودم پدرش ادوارد مرد خیلی خوبی بود که توسط آلبرت به قتل رسید از اون موقع هلنا وضعیت روحیش بهم ریخت الانم دنبال خواهرش دبراهستش ..خیلی سعی کردم بهش کمک کنم حتی تو

بیشتر ماموریتایی که بهم میخورد سعی داشتم با خودم ببرمش حقیقتش پرونده قتل پدرش خیلی داشت کش پیدا میکرد!

منم گفتم به جایی نمیرسیم تا اینکه نمیدونم کدوم ابلهی از کجا پیداش شد صحنه سازی کردو قتل پدر هلنارو انداخت گردن من...!

منو هلنام که تصمیم گرفته بودیم باهم ازدواج کنیم از همون شروع پاپوش واسه من هلنا باهام یه جوری شد حتی حاضر نشد واسش توضیح بدم !خیلی مدرک علیه من داشت!

لئون:خوب حالا یه چیزی بینتون بوده تموم شده!

لوئیز:چی میگی بابا من دوسش دارم...تازه اون الان زنمه ما باهم ازدواج کردیم!

لئون:یعنی...خاک توسرت خوب بعدشو بگو!

لوئیز:درخواست طلاق داد ولی من قبول نکردم تازه چون من قبل از این پاپوشا گفته بودم پرونده ببندیم

اونم شیر شده بود که من واسه این گفتم پرونده رو ببندیم که قاتلو که من باشم پیدا نکنیم درحالی که من واسه خودش گفتم که بیش تر از این زجر نکشه ولی من طلاقش نمیدم زنمه حقمه الانم به قدر کافی ازش ناراحتم معلوم نیس کدوم گوریه یه لحظه هم حاضر نیس به حرفام گوش

کنه!


romangram.com | @romangram_com