#پانزده_سال_کابوس_پارت_49

بالاخره بابدبختی خودموبه مرز پلیس رسوندم باید واسه رفتن به جزیره یه هلی کوپتر میدزدیدم ..بیشتر مردم از مردن رئیس جمهورو دختر فراریش اطلاع داشتن واگه منو میدیدن تو دردسر می افتم .

کل فینکس(Cole phoenix)رئیس گروه پلیس یکی از بهترین دوستای پدرم بود و منو خوب میشناخت دخترش سارا یکی از دوستای صمیمیم بود خیلی هم مهربون بود!

باسارا تماس گرفتم ...!

سارا:بله؟

جیل:الو سارا خودتی سلام

سارا:جیل هیچ معلومه کدوم گوری هستی کجایی؟

جیل:الان وقت این حرفا نیس ببین باید یه کاری کنی . زنگ بزن به پدرت اونو به یه بهونه ای از دفترش خارج کن!

سارا:چی میگی جیل بابام تحت هیچ شرایطی از اونجا نمیاد بیرون اگه سنگم روسرم بباره اون نمیاد بعد من چه جوری اونو بکشونمش بیرون؟

جیل:یه کار ازت خواستم عرضه نداری انجامش بدی!خدافظ

سارا:باشه بابا قطع نکن ببینم چی میشه بهت خبر میدم!اصلا واسه چی میخوای؟

جیل:من دم دفتر پدرتم باید یواشکی برم داخل اتاقش تو هم به یه بهونه ایی باباتو بکش بیرون فهمیدی؟!

سارا:باشه راستی جیل ببین وارد اتاق بابام شدی لپ تابمو برام بیار!


romangram.com | @romangram_com