#پانزده_سال_کابوس_پارت_35
کلر:باشه...چرا داد میزنی ببین جیل اون دیگه پدرت نبود میخواست بهت حمله کنه که لئون به موقع نجاتت داد.
اشکام دوباره سرازیر شد پس مرده بود آخه مگه چه بلایی سرش اومده بود رانی اومد پیشم بغلش کردم بوسیدمش باز منکه نوزده سالمه مامانم هست این بچه بااین سنه کمش هیچ کومو نداره هرچن مم انگار مامان ندارم اونکه بهم سر نمیزنه پس با مرده فرقی نداره!
رانی:خاله گریه نکن توهم دیگه مثه من مامان بابا نداری ؟غصه نخور خاله ربکا میگه اونا یه جای خوب میرن مام بعدن میریم پیششون.
دلم واسه شیرین زبو نیاش ضف رفت محکم تر بغلش کردم ...باید قوی باشم نباید زود تسلیم بشم باید بفهمم کی بابارو به این روز درآورده ...باید زنده بمونم...
لئون:بهوش اومدی؟ حالت خوبه؟
سرمو تکون دادم !
جیل:جنازه بابامو کجا بردن ؟
لئون:واسه برسی بردن پزشک قانونی بالاخره فهمیدم جیل ولنتاین درواقع جیل بن فورد ختر رئیس جمهور. واسه چی دروغ گفتی؟
جیل: به خودم مربوطه ولم کن میخوام برم !
از روتخت بلند شدم و آماده رفتن شدم
لئون:کجا میخوای بری تو عضو این گروهی نباید سرخود کار کنی
جیل:من دیگه عضو این گروه نیستم ازاین گروه متنفرم میخوام از این به بعد خودم کار کنم می فهمی یا نه؟
romangram.com | @romangram_com