#پانزده_سال_کابوس_پارت_34

لئون به حرفم گوش ندادو به کار خودش ادامه !

بابا هرلحظه بهم نزدیک تر میشدو باهر قدمش من عقب تر میرفتمو اشک میریختم !هیچ وقت این طوری گریه نکرده بودم ...آخرش خوردم به دیوار دیگه جا واسه عقب رفتن نداشتم فقط منتظر بودم باباکارمو تموم کنه دیگه زنگی بدون بابام واسم معنی نداشت چشامو بستمو منتظر مرگم

شدم...فهمیدم بابا به

طرفم خیز برداشت که باصدای شلیک گلوله ...دیگه هیچی نفهمیدم.....

با صدای رانی کوچولو چشامو باز کردم ....تو یه اتاق بودم همه چیزش سفید بود لابد مردم ...ولی مرگم راحته ها چه باحال مردم اصا دردنداشت ...دوباره صدای رانی رو شنیدم ...نکنه اوم مرده!

رانی:خاله چقدر میخوابی پاشو دیگه !

باگیجی ازجام پاشدم تازه داشت یادم می اومد چه اتفاقی افتاده بود...بابا...زامبی شدنش...لئون...شیک اسلحه ...

کلر:بالاخره رضایت دادین مادمازل بیدر شین خواب به خواب بری انقدر میخوابی؟

جیل:بابام کو؟

کلر لبخندش محو شدو نگام کرد.

کلر:چرا حقیقتو نگفتی چرا نگفتی پدرت کیه؟چرا...

باعصبانیت نفسشو داد بیرون ...مم بدون توجه به حرفاش دوباره گفتم:کلر گفتم بابام کو؟


romangram.com | @romangram_com