#پانزده_سال_کابوس_پارت_161
دبرا که هر لحظه وحشی تر میشد به طرف ایدا خیز برداشت یکی از پله ها شکسته بود وایدا بهش نزدیک تر میشد دبرا هرلحظه که نزدیک ایدا میشد ایدا به لبه پرتگاه نزدیک تر میشد!
............
لئون:ایدا عقب نرو وایسا...ولی دیر شده بودو ایدا پرت شدفورا یه طناب به کناره پله چوبی بستم وبعد درو کمرم محکم کردم و به سمت ایدا رفتم ....دیگه چیزی نمونده بود که نقش زمین بشه گرفتمش
از ترس رنگش پریده بود....با لبخند گفتم:رنگت پریده ترسیدی آره؟
ایدا:نه منو ترس...!!!محاله !
با طناب خودمونو کشوندیم بالا ...به کناره پله رسیده بودیم که یهو ایدا به طرف پائین کشیده شد...محکم دستشو گرفتم!
لوئیزو هلنا از خروجی خارج شده بودن..اصلا حواسم به دبرا نبود که هنوز زنده است!
پاهامو لای نرده چوبی پله که طناب بهش وصل بود گیرداده بودم ...به پائین نگاه ردم که دیدم دبرا محکم ایدا رو گرفته ومیخواد باخودش بکشوندش پائین...
نرده چوبی هرلحظه ترکش بیشتر میشد!
ایدا:لئون منو ول کن...وگرنه هردومون میفتیم پائین!
سعی کرد دستشو از تو دستم بیرون بکشه که محکم تر گرفتم...
ایدا:لعنتی ولم کن وگرنه توهم میفتی....هنوز خیلی کار داری میگم ولم کن!
romangram.com | @romangram_com