#پانزده_سال_کابوس_پارت_160
آلبرت بادونفر پشت سرش بالای پله ظاهرشد..دستش به سمت دبرا بود انگار اون داشت کنترلش میکرد!
هلنا:آشغال باهاش چیکار کردی...
آلبرت:به...به شماهام که اینجایین پس هوس مرگ کردین که سرو کله تون تومعدن من پیدا شده هان!؟
لئون:اینجا متعلق به تو نیس آلبرت تا خارج شدن قطره خونتو به چشم نبینم این جزیره رو ترک نمیکنم!
آلبرت:خواهیم دید!
دبرا به هلنا حمله کرد که اسلحمو در آوردم بهش شلیک کردم...لوئیزم هلنارو گرفته بود نمیذاشت نزدیکش بشه!...باتیری که به سرش خورد افتاد زمین ولی مثل اینکه بدتر شد چون دوباره داشت تغیر شکل میداد...بزرگتر شدوقیافه اش وحشتناک تر شد...
هلنا:نزنینش خواهش میکنم...لوئیز نزنش...معدن درحال ریزش بود...دبرا فقط سعی داشت به هلنا حمله کنه چون خواهرش بودو اونو یه وسیله تولید میدید!
همینکه اومد لوئیزو بزنه صدای تیرتو کل معدن پیچید...تیر از پشت سرم به دبرا برخورد کرد!
با تعجب به ایدا نگاه کردم برام عجیب بود اونو ببینم!
لئون:ایدا تو اینجا چیکارمیکنی؟!
ایدا:بعدا برات میگم فعلا باید سریع از اینجا خارج شیم...سریع از پله ها بال میرفتیم تا به ورودی برسیم!
ایدا به دبرا تیراندازی میکرد وهلنام که از حال رفته بود بادست بغلش کردو از پله ها بالا رفتن!
romangram.com | @romangram_com