#پانزده_سال_کابوس_پارت_158

وقتی اقتادم سریع یه جایی واسه پناهگاه پیدا کردم...گردوغبار نمذاشت هلناو لوئیزو ببینم ...وقتی جو عادی شد دیدم هلنا بغل لوئیزه...نه باون دعواشون نه به این بغل کردنشون بین یه مشت خل گیر افتادم!

لوئیز:خوبی!

هلنا:آره خوبم...

تازه اطرافمون رو کاملا دیدم یه پله مارپیچ خیلی بلند به سمت بالا اونجانمایان بود تقریبا یه گودال که نور به داخل میزد برای خروج اونجابود معلوم بود از یه طرف کلیسا درمیایم... بادیدن یه جسم افتاده رویه سکو هلنا از بغل لوئیز اومد بیرون وبه سمتش رفت!

هلنا:دبرا...عزیزم...چشاتو باز کن من اومدم..توروخدا چشاتو باز کن!

منو لوئیز هم به سمتش رفتیم...یه لباس حریر کوتاه آبی بیشتر تنش نبود...وضعش خیلی وحشتناک بود!

هلنا:لعنتی بیدارشو من به غیر ازتو کسیو ندارم توروخدا...

دبرا باحالت بی جونی چشاشو باز کرد..هلنا با خوشحالی بغلش کرد...

دبرا:چرا اومدی اینجا تورم میکشن!

هلناباشوخی گفت:هنوز نتونستم یادت بدم باید وقتی بیدار میشی سلام کنی خجالت نمیکشی؟

دبرا لبخند کمرنگی زد!

لوئیز:بهتره بریم این دیوار خیلی سستنباید از پله ها سریع بریم بالا!


romangram.com | @romangram_com