#پانزده_سال_کابوس_پارت_112
توتاریکی چهره اشو به خوبی نمیتونستم ببینم خیلی برام عجیب بود که این زن کیه!
-:من لارام عزیزم خواهر پدرت یادته یه دفه تلفنی بامن حرف زدی؟
با شنیدن اسمش محکم بغلش کردم اونم منوبا آغوشه گرمش گرمم کرد خیلی گریه کردم میدونستم خیلی مهربونه از مامانم بیشتر دوسش داشتم!
لارا:عزیزم بالاخره تونستم از نزدیک ببینمت خوبی سرت چی شده؟
خنده ام گرفت:عمه تو این تاریکی چه جوری فهمیدین سرم آسیب دیده!
لارا:اون مهم نیس نگفتی سرت چی شده؟
جیل:هیچی وقتی رسیدم اینجا از هلی کوپتر که پیاده شدم پام سر خورد ابعدشم دیگه چیزی نفهمیدم!
لارا:باید بیشتر مراقب باشی سر به هوا حالا بسه دیگه اینجا خوب نیس وایسیم بریم یه جایی آتیش روشن کنیم بعدشم کل ماجرا رو باید برام تعریف کنی!
بعد از روشن کردن آتیش همه اتفاقاتو از موقعی که از بابام جدا شدم تاالان موبه مو براش گفتم !
لارا:جیل من میدونم چرا مادرت ازت خواسته که بری لندن!
با تعجب به عمه نگاه کردم...
لارا:به خاطر منه اون میدونست من میخوام تورو ملاقات کنم واسه همین ازت خواست پیشش برگردی!
romangram.com | @romangram_com