#پانزده_سال_کابوس_پارت_111

جیل:ولی من ماموریتم مامان نمیتونم بیام!

-:جیل رو حرف من حرف نزن منکه میدونم میخوای انتقامه باباجونتو بگیری آره اصلا تاحالا دلت واسم تنگ شده باید بیای لندن!

جیل:مامان ول کن توروخدا گیریم که تو درس میگی ولی بازم نمیتونم بیام!

-: دختر مگه من باتو نیستم همینیکه گفتم وگرنه...

جیل:وگرنه چی بابا عاشق بچه بود ولی تو فقط حاضر شدی منو به دنیا بیاری درحالی آرزوی یه برادریا یه خواهر رودلم موند همیشه خونه نبودی اصلا وقتی منو به دنیا آوردی یه بارم بغلم کردی؟نه حتی یادمه انقدر که معلم سرخونه ام بهم محبت کرد تونکردی بابا هم نکرد فقط فکر منافع

خودتون بودین الانم به

خاطر منفعت خودته که میخوای منو بیاری لندن ,اینو بهت بگم مامان حاضرم تو این جزیره بمونم ولی بهاون خراب شده نیام فهمیدی؟!

گوشیو قطع کردم...به اشکام اجازه ی ریختن دادم ...به پهنای صورت اشک میریختم هیچ کسی منو به خاطر خودم نخواست!

میدونستم متیو جاسوس مامانمه واسه همین سعی داشت خودشو بهم نزدیک کنه و لی من فهمیده بودم به خاطر همین بود که مامانم بهم زنگ زده بود دیده هیچی گرش نیومده بهم زنگ زده!

-:جیل !

همونجا میخکوب شدم کی بود داشت منو صدا میکرد...به طرف صدا برگشتم ودیدم که یه زنی تقریبا سی وهفت هشت ساله جلورومه!

جیل:شما کی هستین؟


romangram.com | @romangram_com