#یاسمین_پارت_95

-باشه ، سعي خودم رو ميكنم .

فرنوش – اون تابلو رو ببين . قشنگه ؟ نه ؟

-آره . حتماً ده ميليون تومن قيمتشه .

مدتي مستأصل نگاهم كرد و گفت :

-منظورم اين بود كه خودم كشيدمش . كار خودمه .

مدتي به تابلو خيره شدم و بعد گفتم .

معذرت مي خوام . نميدونستم هنرمند هم هستي .

بلند شدم و به طرف تابلو رفتم . قشنگ بود . فرنوش هم دنبالم اومد و كنارم ايستاد . انگار منتظر نظر من بود .

فرنوش – خب؟

-خب چي؟!

فرنوش- يعني چطوره ؟ راستش رو بگو.

-مثل تمام چيزهاي ديگه كه به تو مربوط ميشه قشنگ و زيبا !

فرنوش- بهزاد تو كه اينقدر قشنگ صحبت مي كني چرا اجازه ميدي فكرهاي بد تو سرت بياد ؟

-فكرهاي بد ؟!

فرنوش- همين چيزها ديگه ! چند تا خدمتكار دارين و شما خيلي پولدارين و مزرعه دارين و از اين حرفها .

-اگه تو هم موقعيت من رو داشتي ازم ايراد نمي گرفتي .

فرنوش- بيا نسكافه ات يخ ميكنه . برات شكر بريزم ؟

دوتايي سرجامون برگشتيم . آقاي ستايش و پدر كاوه يه گوشه ديگه سالن مشغول تماشاي يه تابلو بودن . وقتي نشستيم متوجه شدم كه تمام حواس كاوه پيش منه . بهش خنديدم كه از نگراني بيرون بياد.

ژاله – بهزاد خان ، فرنوش خيلي هنرمنده . پيانو هم ميزنه !

كاوه – پس امشب حتما بايد شب شاعرانه اي داشته باشيم . اگه بهزاد امشب يه قري م ميداد بد نبود.

romangram.com | @romangram_com