#یاسمین_پارت_162


زهره كه هنوز بغض تو گلوش بود فنجون رو به كاوه داد . كاوه يه نگاهي بهش كرد و گفت :

-يه چيزي بهت بگم ناراحت نمي شي ؟ جنبه ش رو داري ؟

زهره – هر چي هست بگين كاوه خان .

كاوه – اين فال تو خيلي تاريكه !معني خوبي نداره . حالا ميخواي برات بگم ؟

زهره كه ديگه گريه ش گرفته بود با سر اشاره كرد .

كاوه – ببين زهره خانم . تا هفت نوبت ديگه ، وقتي ماه هلال بشه ، يه اتفاق خيلي خيلي بد برات مي افته !

زهره – هفت نوبت يعني چي ؟ آخه من يه هفته ديگه قراره از ايران برم .

كاوه – حساب كتاب نداره . ممكنه هفت دقيقه ديگه باشه ، ممكنه هفت ساعت باشه يا هفت روز باشه يا هفت هفته باشه يا هفت ماه باشه يا هفت سال يا هفتاد سال باشه . هيچ معلوم نيست ! حواست رو جمع كن . البته راه داره كه جلوش رو بگيري .

زهره – چيكار كنم ؟ بخدا من خيلي پول به گدا ميدم .

كاوه – آفرين . همين كمك هايي كه كردي ، الان يه راه برات وا شده !

دوباره تو فنجون رو نگاه كرد و گفت :

-يا نصيب و يا قسمت بيچاره خاله عصمت

همه زدن زير خنده . كاوه برگشت به من نگاه كرد و گفت :

-بهزاد تو چاخاني چيزي بلد نيستي بگي ؟ من ديگه دروغام ته كشيد .

تازه همه فهميدن نيم ساعته كه كاوه مسخرشون كرده !

تو همين موقع سودابه با يه فنجون قهوه از آشپزخونه اومده بود بيرون .

سودابه – چاخان ميكردي كاوه ؟

كاوه – نه ، اون كچله رو راست مي گفتم !

زهره – تو رو خدا دروغ بود اينا كه گفتي ؟ داشتم سكته ميكردم .


romangram.com | @romangram_com