#یاسمین_پارت_153

-كاوه تازه ساعت پنج و نيم بود كه اومد دنبال من تا حاضر شدم شش شد .

فرنوش – صبح كجا بودي ؟

-چطور مگه ؟ اومده بودي اونجا ؟

فرنوش – نه ، تلفن زدم به صاحب خونه ت گفت رفتي بيرون .

-يه سر رفته بودم پيش آقاي هدايت .

فرنوش – بيا ، ميخوام با دوستام آشنات كنم .

تازه وارد سالن شديم از دم در كاوه داد زد .

-سلام به همگي . بچه ها دو تا ماچ اضافي كسي نداره بده به من ؟ واسه مريض مي خوام !

يكي از پسرها گفت :

-من دارم ، نسخه آوردي ؟

كاوه – با دفترچه بيمه نميدي ؟

پسر – نه !

كاوه – پس قربونت آزاد حساب كن ، بده ببرم .

همه زدن زير خنده و شروع كردن به خوش و بش كردن با ما . هر كسي رو معرفي مي كرد انگار همه شون ما دو نفر رو مي شناختن .

يكي مي گفت من پروانه ام ، يكي مي گفت من مسعودم . يكي مي گفت من سودابه ام خلاصه حسابي شلوغ شده بود كه كاوه گفت :

-چه خبرتونه ؟ سرسام گرفتم ! صد رحمت به حموم زنونه ! مگه سنگ پا گم شده كه اين قدر هوار ميزنين ؟ باز دو تا آدم حسابي ديدين دست و پاتون رو گم كردين ؟

همه زدن زير خنده كاوه در گوش من گفت :

-خره ! انگار يخ م گرفت ! ببين دارن واسه من غش و ضعف ميرن ! بعد گفت :

-خب شماها خودتون رو معرفي كردين . حالا بذارين مام خودمون رو معرفي كنيم ديگه .

يكي از دخترها گفت :

romangram.com | @romangram_com