#یاسمین_پارت_137

در همين موقع كاوه جلو اومد و گفت:

-بريم ، بريم يه چيزي بخوريم .

فريبا – انگار بازم ناراحتتون كردم .

-نه دل ما هميشه خدا گرفته اس .

سرم رو برگردوندم تا قطره اشكي كه گوشه چشمم نشسته بود ، معلوم نشه .

كاوه – بسه ديگه ! شام آخر كه نميريم ! يالله بهزاد ، خواهرت رو وردار بريم !

خود كاوه ، حالش از من بدتر بود اما سعي ميكرد كه نشون نده . براي همين هم مرتب شوخي مي كرد و مي خنديد . وارد پيتزا فروشي شديم و سفارش غذا داديم .

وقتي پيتزا رو جلومون گذاشتن . فريبا نگاهي بهش كرد و در حاليكه دو قطره اشك از چشماش سرخورد و اومد پايين با خنده تلخي گفت :

- از ديشب تا حالا هيچي نخوردم ! باور مي كنين كه حتي پول خريدن يه نون رو هم نداشتم !

اين رو كه شنيدم اشتهام كور شد . هر دو مون پيتزا رو خورديم اما كوفتمون شد . بغضي گلوم رو گرفته بود كه لقمه ازش پايين نمي رفت و بزور نوشابه قورتش مي دادم . برگشتم به كاوه نگاه كردم . سرش رو پايين انداخته بود و ظاهرا به غذاش ور مي رفت نگاهش كه بهم افتاد ، ديدم چشماش شده پر خونه . انگار تو خودش گريه كرده بود .

بلاخره غذامون تموم شد و كاوه حساب ميز رو داد و بيرون آمديم . چهار قدم كه رفتيم دوباره فريبا گفت :

امروز از صبح داشتم در موردش فكر ميكردم . در مورد كاري كه مي خواستم بكنم . هر چي به شب نزديكتر مي شدم ، انگار به آخر زندگيم نزديك مي شدم .

عصري بود كه يه گوشه نشستم زار زار گريه كردم . از گرسنگي و خستگي و غم و غصه ، خوابم برد . با صداي مادرم از خواب بيدار شدم . قرصش رو مي خواست . بهش دادم . آخريش بود . ديگه پول نداشتم كه برم داروخانه و دواهاش رو بگيرم . اين بود كه تصميم خودم رو گرفتم حدود ساعت هفت بود كه از خونه بيرون اومدم .

پدرم هميشه يادم داده بود هر وقت پام رو مي خوام از خونه بيرون بگذارم بگم به نام خدا تا اونجا كه يادم مي آد هميشه اين كارو كردم . اما امروز نه !

با خدا قهر كردم . ديگه اسمش رو موقع بيرون اومدن صدا نكردم .

بيست قدم كه از خونه دور شدم ، واستادم . پشيمون شده بودم . برگشتم . رفتم تو خونه و دوباره اومدم بيرون و تو دلم گفتم خداجون نذار روحم رو بفروشم . راضي نشو به بي آبرويي من ! راهم رو كشيدم و رفتم . يادم نيست كه به چي فكر مي كردم .

يه وقت ديدم همونجايي هستم كه شما منو ديدين . شايد يكساعت اونجا ، توي پياده رو تو تاريكي واستاده بودم .

جرات نداشتم بيام تو خيابون . اما يه دفعه صورت مادرم جلوي نظرم اومد ، دستم رو بلند كردم . بقيه ش رو هم كه خودتون ميدونيد .

فريبا ديگه سكوت كرد و تا بيمارستان هيچي نگفت . اون وسط راه مي رفت و من و كاوه دو طرفش . همه هم تو فكر خودمون بوديم .

داشتم با خودم فكر مي كردم كه كار خدا رو ببين . فريبا بايد از خونشون تا اونجا رو پياده بياد و اونجا كه رسيد يه ساعت توي پياده رو صبر كنه و درست موقعي بياد تو خيابون كه ما هم همون موقع رسيده باشيم . اگه چند دقيقه دير يا زود اونجا مي اومد به احتمال قوي يا ما از اونجا رد شده بوديم يا يه ماشين شيك ديگه سوارش كرده بود .

romangram.com | @romangram_com