#یاسمین_پارت_101

-نه بهتره برم . اينطوري راحت ترم . از طرف من از آقاي ستايش عذر خواهي و خداحافظي كن .

فرنوش – بهزاد بخدا ...

-گفتم كه مهم نيست . چيزي نشده .

بطرف راهرو رفتم و كاپشنم رو پوشيدم . كاوه هم راه افتاد دنبال من .

-كاوه تو بمون .

كاوه – نه ، منم ديگه سرحال نيستم . ميرم ماشين رو گرم كنم . فعلا خداحافظ.

توي حياط برگشتم كه از فرنوش خداحافظي كنم ، ديدم اشك توي چشماش جمع شده .

-بهش فكر نكن . فراموشش كن .

فرنوش- بخدا بهزاد ، بهرام نامزد من نيست .

-خداحافظ . خودت رو ناراحت نكن.

درو باز كردم و از خونه بيرون اومدم . كاوه منتظر بود . سوار ماشين شدم .

-پدرت كاوه ؟

كاوه – پدر خودت بهزاد ! شوخي ننه بابايي نداشتيم با هم !

-لوس نشو . پدرت رو كي مياره ؟

-پدرم رو ، مادرم در مي آره !

-مرده شورت رو ببرن كه يه دفعه نميشه باهات جدي صحبت كرد .

كاوه – آهان ! خودش ميره خونه . نزديكه .

-خب حركت كن ديگه .

كاوه – تو اول تكليفت رو روشن كن بعد !

اشاره به بيرون كرد . برگشتم ديدم فرنوش جلوي در واستاده و داره گريه ميكنه ، پياده شدم و بطرفش رفتم و گفتم :

romangram.com | @romangram_com