#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_64
مهسا:
بند کیفمو تو دستم فشردمو خیره شدم به امیرعلی؛ تنها امیدم به پیدا کردن عماد؛ فرزاد بود...تو این چند روز به ذهن هیچکدوممون نرسید که فرزاد قبلا مشتریه تعمیرگاه بوده و رفتو امد داشته... امیرعلی نگام کرد: خودشه فرزاد صالحی...تاریخ این رسید مال وقتیه که عماد اینجا کار میکرد...روی میز خم شدمو خیره شدم به رسیدی که امیرعلی اشاره کرد: خب امیر بگیر شمارشو...
امیرعلی گوشیه تلفنو برداشتو شماره رو گرفت؛ اروم زمزمه کردم: از عماد چیزی نگو...
سرشو تکون دادو گوشی رو تو دستش جابجا کرد: سلام...ببخشید اقای فرزاد صالحی؟؟...
خوب هستید؟؟....( لبه ی تخت نشستم...همون تخت یک نفره ی اتاق نگهبانی که برام ی خاطره ساخته)
-ببخشید...میخواستم ببینمتون....اگه ادرستونو بدین یا ی جایی قرار بذاریم راحتتر میتونم حرفامو بزنم.......بعله بعله....
خودکاری رو برداشتو پشت همون رسید شروع کرد به نوشتن: بعله....شرکت....اتیه...خیلی ممنون...امروز خدمت میرسم...قربان شما خدانگهدار...
گوشی رو گذاشت و رو به من گفت: مهسا؛ گفتم از نمایشگاهی که ماشینتونو خریدید تماس گرفتم...بهتره تو نیای...
ایستادم: نه ...خودم تنها میرم....
بهش نزدیک شدمو قبل اینکه اعتراض کنه رسیدو از روی میز برداشتم!
- مهسا لجبازی نکن...بهتره تنها نری.....
از اتاق نگهبانی بیرون اومدم؛ خواستم سمت در برم که با صدای پیمان ایستادم: دلم برات میسوزه...بد اوردی...عمادخانت تو زرد از اب در اومد اره؟!!...
برگشتم سمتشو با حرص گفتم: ی بار همینجا ی سیلی خوابوندم زیر گوشت...فک کنم بازم هوس کردی!!!
بهم نزدیک شد: هنوز جواب اون سیلی رو ندادم...منتظر جاشم عزیزم...خونه ی من چطوره ؟...هوم؟؟
سرمو تکون دادمو چند قدم عقب برداشتم: عماد انقد مرد بود که به ناموس یکی دیگه چشم نداشته باشه...
خندید:زیاد مطمئن نباش...حرفای خوبی از گذشتش شنیدم...
پشتمو کردم بهش و با سرعت سمت ماشین نوشین رفتم؛ پشت فرمون نشستم؛ موبایلم زنگ خورد خیره شدم به صفحش! شماره ی ناشناس...سریع جواب دادم: عماد؟؟؟؟
-..........
با گریه گفتم: میدونم تویی عزیزم...عشقم...من هنوز منتظرتم...عماد...بهم قول دادی تنهام نذاری...د لعنتی ده روز دیگه صیغه تموم میشه برگرد پیشم.....
تماس قطع شد! با حرص گوشی رو کوبیدم به صندلی و ماشینو روشن کردم: درسته راحت بدستت اوردم ولی راحت ازت نمیگذرم....
romangram.com | @romangram_com