#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_63


از روی مبل بلند شدمو سمت پنجره رفتم،صدای فرزادو شنیدم:اون فقط ی زن صیغه ایه...که چند روز دیگه صیغش تموم میشه....تو هیچ تعهدی نسبت بهش نداری...انقد ذهنتو درگیر اون دختره نکن....اون از الان متعلق به گذشتته...

اخم کردمو به تاریکیه حیاط خیره شدم!//عماد میمیرم نباشی....عماد زندگیه بی تو رو نمیخوام....//(( من تنهات نمیذارم مهسا...نمیدونم گذشته چی بودمو کی بودم ولی...ی چیزو مطمئنم اینکه عشق رو با تو تجربه کردم))

دستی روی شونم نشست؛ برگشتم سمتش؛ فرزاد با دهن پر گفت: نمیخوای این سوختگیه روی گردنتو برداری؟! لااقل قبل اومدن نسیم اقدام کن...

پوزخند زدم: بهش عادت کردم...

شروین ایستاد و پیرهنشو مرتب کرد: برای پات چی؟! اصلا چی شد تو سراز بیمارستان در اوردی؟!!!

دستامو تو جیب شلوارم گذاشتم: نمیدونم...فقط ی چیز یادمه...اینکه ی روز از بیمارستان زدم بیرون...بدون اینمه بدونم کجا میرم...بدون اینکه بدونم چه مدته که بیمارستانم...کی منو برده اونجا...هیچی نمیدونم...

فرزاد با خنده گفت:چطوری از بیمارستان فرار کردی؟!

- نمیدونم...وقتی بیرون اومدم شب بود...( برگشتم سمت فرزاد) میشه بری بیمارستان و بپرسی؟! لااقل هزینه ی بیمارستانو بدم یکم از عذاب وجدانم کم شه...

شروین رو به فرزاد گفت: نه...واقعا تغییر کرده وجدان دار شده...

با اخم گفتم: میشه بس کنید؟!

شروین موبایلشو از روی میز برداشت: من میرم خونه....شمال اوکیه؟! فردا بریم...چطوره؟!

قلبم داد زد//نه...من باید فردا به مهسا سر بزنم//!: نه من فردا نمیتونم بیام....

فرزاد با مشت زد به شونم: تو غلط میکنی...نسیم سه چهار روز دیگه میاد دیگه اصلن نمیتونی جایی بری...

شروین ساعتشو نگاه کرد: کامیار گذشته که هیچ ترسی از زنش نداشت...این کامیارو نمیدونم...

- من حتی چهره ی نسیم یادم نیست...چی میگید شماها؟؟!!!

فرزاد سمت شروین رفت: به دخترا هم بگم بیان؟!

اخم کردم: دخترا؟؟

شروین رو به فرزاد گفت:مردنش بهتر بود جون تو...بیا بریم که دو دقیقه بیشتر بمونم شاخ در میارم...

دست فرزادو گرفتو سمت در کشید؛ فرزاد برگشت سمت من: فردا پنج صبح اماده باش جلو درم...دخترارو هم نخواستی سانسورش میکنم

با شنیدن تیکه کلامش لبخند زدم:باشه...



romangram.com | @romangram_com