#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_46
حس داشتن مهسا برای همیشه کنارم بهم هیجان داده بود...با سرعت خیابونارو رد کردم که به میدون رسیدم؛ دور میدون با سرعت پیچیدم که مهسا جیغ زد: ارومتر...
این صدا اکو شد تو مغزم...نگاش کردم؛ پسر غریبه ای کنارم نشسته بود؛ نگاه منو دید با خنده گفت: اقا کامیار به کشتنمون ندی....
بطری ای که تو دستش بود به لبش نزدیک کرد و با ولع خورد...الکل بود! بوی تندش باعث شد صورتمو جمع کنم..مایعه.بطری رو روی من پاشید و خندید......پامو روی ترمز گذاشتم که هردو به جلو پرت شدیم...با صدای جیغی هوشیار شدم: عماد...چته؟؟ دیوونه...داشتی میزدی تیر برق...
کمربندشو باز کردو از ماشین پیاده شد! سرمو روی فرمون گذاشتم: خدایا چی داره به سرم میاد؟!!
نفس گرفتمو سرمو بلند کردم،به تیر برق تکیه داده بود و نگام میکرد!لبخند زدم:ببخشید!!....سمت ماشین اومدو سوار شد:عماد واقعا داری ترسناک میشی!! میخوای بریم دکتر؟...
اخم کردم:من دیوونه نیستم...
-من نگف
داد زدم:تمومش کن...
روشو ازم گرفتو کمربندشو بست...
ماشینو وارد حیاط تعمیرگاه کردم؛ مهسا سریع درو باز کردو از ماشین پیاده شد...حق داشت ازم دلخور شه!کی ادمی رو که بین گذشته و حالش گیر کرده و توهم میزنه تحمل میکنه؟! از ماشین پیاده شدمو در تعمیرگاهو بستم؛ چراغ اتاقک نگهبانی روشن شد...پوفی کردمو سمت ماشین های پارک شده ته حیاط رفتم...دستامو تو جیبم گذاشتمو تصویری که چند لحظه پیش از ذهنم گذشت مرور کردم...اون پسر کی بود؟! به من گفت کامیار؟!! این اسمو چند روزه اون پسره فرزاد به زبون میاره...یعنی اسم من کامیاره؟!
جلوی ماشین شاسی بلند مشکی رنگی ایستادم! ماشینی که لنگشو چند روزه دارم میبینم...ماشین فرزاد...
پشت فرمون نشستم! پوزخند زدم: بهت میاد عماد...دستم سمت پخش رفت...این پولدارا اهنگاشونم خاصه...صدای اهنگو زیاد کردمو صندلی رو به پشت خوابوندم...چشمامو بستم! ذهنم درگیر اتفاقای اخیر بود؛ با صدای باز شدن در ماشین نیم خیز شدم؛ مهسا با لبخند نشست: حالت خوبه؟!
دستشو گرفتمو کشیدمش سمت خودم با تعجب نگام کرد: چیکار میکنی؟
اشاره کردم به پام: بیا بشین...
از جاش تکون نخورد؛ صاف نشستم؛ شالشو از روی موهاش برداشتمو پرت کردم صندلیه عقب...خم شدم سمتش صندلیشو خوابوندم؛ خیمه زدم روش! خیره شد تو چشمام: عماد؟! خوبی؟؟؟
خوب نبودم؛ با صدای گرفته ای گفتم: نه...دکمه های مانتوشو باز کردم که مچمو گرفت: عماد؟...
لباشو نشونه رفتم...خواست ازم جدا شه که بازوشو گرفتمو با حرص گفتم: مهسا... د لامصب تو زنمی...
لحظه ای بهم خیره شد؛ دستاشو دور گردنم حلقه کردو منو سمت خودش کشید...
مهسا چونشو روی سینم گذاشت: عماد...
romangram.com | @romangram_com