#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_22
حمید لیوان زرد رنگمو گرفت جلوم: از دیشب حالت خوب نیستا...همش تو فکری!
لیوانو گرفتمو به لبم نزدیک کردم: راستش دیشب که با پیمان دعوام شد ...ی تصویر گنگ ...جلوی چشمام اومد...از دیشب سر درد دارم...
قندو گرفت سمتم: خب شاید بخشی از گذشتت بوده هان؟!
بی توجه به حرفش گفتم: ساعت چنده؟!
موبایلو از جیب شلوارش بیرون کشید: ده دقیقه به نه...اصغر اقا نیست میخوای شب بمونم پیشت؟!
لبخند نشست رو لبام؛ پس کم مونده به اومدنش...لیوان چایی رو سر کشیدم: نه برو...تنهایی راحتترم...
لیوانشو روی میز گذاشت: باشه...کاری نداری من برم؟!
از روی صندای بلند شدم: تا جلو در باهات میام...
خندید: داداس مشکوک میزنی!! قرار مرار داری؟! خوشگله؟؟؟
خندیدم: اره...قرار دارم...برو کم حرف بزن...
جلوتر از من راه افتاد و سمت در رفت؛ جلوی در ایستاد: میدونم از چیزی ترس نداری! ولی ی موقع احساس خوف کردی زنگ بزن بیام...
با صدای بلند خندیدم! به بچه ای که مطمئنم از من کوچیکتر بود...ریش و سبیلش تازه سبز شده بود...و حالا ازم میخواد موقع ترس به اون خبر بدم: باشه...بهت میگم برو...
درو باز کردمو به بیرون هدایتش کردم...دستشو تکون دادو رفت...سریع سمت اتاقک نگهبانی رفتمو لباس کارمو با تیشرت سرمه ای و شلوار کتان سفید عوض کردم...هیجان داشتم برای دیدن دوباره ی مهسا...روی تخت نشستمو خیره شدم به ساعت...به کندی میگذشت...کاش وقتی پیشمه کند بگذره! امشب شب اخریه که همدیگرو میبینیم...باید خودمو اماده کنم برای صحبت با حاجی...
با صدای در ایستادم! دوباره در کوبیده شد....صدای پارس سگ بلند شد...سمت در دویدم: کیه؟!
مهسا با صدای ارومی گفت: اقا عماد منم باز کنید...
درو باز کردمو کشیدمش داخل! جیغ کوتاهی زد که با دیدن من خندید: وای عماد ترسیدم...تنهایی؟! منو باش اقا عماد راه انداختم که کسی نفهمه....
لبای حریصم باعث شد حرفاش نیمه تموم بمونه....کوبیدمش به در! برای جدا شدن تقلا کرد!رهاش کردم که نفس گرفت: دیوونه داشتم خفه میشدم...دستامو دو طرف صورتش روی در گذاشتم: دیشب بهت گفتم نیا...خودت خواستی...
خم شدو از حصار منو در فرار کرد...سمت ماشین های پارک شده دوید و با خنده گفت: غلط کردم...داری واقعا ترسناک میشی...
پشت سرش با قدم های ارومی رفتم: داری فرار میکنی؟! ...بالاخره که میگیرمت...
romangram.com | @romangram_com