#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_124
- امیرعلی...اگه یادش نیاد چی؟!...
منو از خودش جدا کرد و با لبخند گفت: اول اینکه من به معجزه ی عشق اعتقاد دارم...در ثانی به یاد نیاره!دوباره همه چی از اول تکرار میشه...
روبروی تعمیرگاه ماشینو نگه داشتم! یاد روزی افتادم که همینجا از هم خداحافظی کردیم...یادمه گفت اگه زمان به عقب برگرده ...بازم می مونی...حالا زمان به عقب برگشته! اومدم که بمونم...اومدم که برای همیشه بمونم باهاش...
از ماشین پیاده شدم که موبایلم زنگ خورد؛ با دیدن اسم نوشین سریع گفتم: باز چی شده؟!...
- مهسا! این الان شیرشو خورد ولی باز پوشکشو کثیف کرد...
پوفی کردمو گفتم: خب نوشین جاشو عوض کن..وتقعا اینو نمیدونی؟!...
- برو بابا...بچه ی ده روزشو انداخته اینجا معلوم نیست کدوم گوریه...بهت گفته باشم!! مهسا..( جدی,شد) با عماد برگرد...
لبخند زدم: قربون تو رفیق و زن داداش گلم برم...حتما...
- خب دیگه هندیش نکن...فعلا...
موبایلو از گوشم جدا کردمو خیره شدم به در سفید روبروم! ...با عماد برمیگردم؟!...
سنگ کوچکی از روی زمین برداشتمو درو زدم....صداش شنیده شد: کیه؟!..
نفسمو بیرون دادمو گفتم: اقا عماد...منم...
درو باز کرد!چند لحظه خیره شد بهم! متعجب پرسید: مهسا خانوم اینجا چیکار میکنید؟!...
چونم لرزید! یعنی یادش نیست؟!...
لرزش چونمو دید که داد زد: حمید...صندلی بیار....
با گریه خندیدم!!! نه...واقعا تاریخ داره تکرار میشه....
روبروم ایستاد: مهسا حالت خوبه؟!...
سرمو تکون دادم: اره...میشه بیام توو؟!..
اخم کرد: بچه ها اینجان...خوب نیس دختر حاجی این موقع شب بیاد تعمیرگاه...
romangram.com | @romangram_com