#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_120
تنها چیزی که گوشامو تیز کرد کلمه ی برنامه بود....
موبایلو از شروین گرفتم و ایستادم: برنامه؟!
- کامیار...سه سال پیش! ی هفته قبل از تصادفت من رفتم المان...منتظر هدیخ بودم...
با کلافگی گفتم: میشه درستو حسابی حرف بزنی؟!..کجایی؟!
- ایران نیستم! پس دنبالم نگرد...
برگشتم سمت فرزاد: فرزاد این چی میگه؟!...ایران نیست؟!...اینجا چه خبره؟!...
- کامیار...بذار توضیح بدم!...قبل اشناییمون قرار شد یا من بیام سمتت یا هدیه...و من موفق شدم! برنامه فقط عاشق کردن تو بود...ولی من باردار شدم...زندگیم خوب بود ولی...ثروت اون چیزی بود که میخواستم! هدیه رو دوباره وارد ماجرا کردم ...قرار بود ی جوری ازت وکالت بگیرم وقتی که هوشیلر نباشی...و تو...تیزتر ازین حرفا بودی که...انقد مست کنی که هوشیاریتو کامل از دست بدی!
هدیه ازم خواست ی هفته قبل از برنامه برم المان...بعد از دو سه هفته اونم بهم ملحق میشد...ولی اون شب...تو! تصادف کردی!!!....
موهامو چنگ زدم: تو...چیکار کردی نسیم؟!....
- دلیلی نداشت تو مراسم تشییع جنازه باشم! ...اما تو...زنده بودی!فرزاد با خیال اینکه هدیه معشوقت بوده و میتونی با دیدنش همه چیزو بیاد,بیاری...اونو سر راحت قرار داد...اون روز توی مرکز خرید یادت میاد؟! ... وقتی شنیدم زنده ای...خب! دوباره برگشتم...مثل سری اول بدشانسی اوردمو حامله شدم...تو تغییر کرده بودی دیگه مهمونی نمیرفتی...مست نمیکردی...هدیه رو پس زدی...شب تولدت! هدیه از فرزاد خواست که تو تولدت باشه...اون شبم نخواستی مست کنی ولی به اصرار دوستات...و البته! یاد معشوقت مهسا....انقد مست کردی که وقتی هدیه شب اوردتت خونه! دیگه هوشیار نبودی...ی امضا و وکالت نامه...با رقصو نازو عشوه...نقشمو تموم کرد...پدرت امروز فهمید...
پوزخند زدم: خیلی اشغالی...عوضی...عوضی...
- اروم باش...قرار نبود برای پدرت اتفاقی بیوفته...متاسفم...مرد خوبی بود...در مورد دخترتم! متاسفم نمیتونم نگهش دارم....
داد زدم: عوضی...پست فطرت...دستم بهت برسه میکشمت نسیم...
فرزاد بازوهامو گرفت: چی میگه کامیار؟!...دست فرزادو پس زدم: اشغالا...همتون همدستین...
نسیم داد زد: خونه رو برات گذاشتم چون میدونستم کلی ازش خاطره داری...زمین های فشم و ویلای لواسون برام کافی بود....خداحافظ ...کامیار...
موبایلو از گوشم جدا کردم و خیره شدم به صفحش! باورم نمیشه...از اول بازی بوده؟!...من باختم؟!...نفسام سخت شد! دستم سینمو چنگ زد!تو ذهنم دو تا کلمه تکرار شد: پدرم...دخترم!!!...افتادم...از بلندی افتادم...شروینو دیدم دوید سمتم...
مهسا:
پرده رو کنار زدم: نوشین...تو با امیرعلی حرف بزن...
نوشین با بسته ی چیپس توی دستش کنارم ایستاد: انقد جوش نزن...برای بچه خوب نیستا...
romangram.com | @romangram_com