#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_115
با کمی مکث کنار کشید؛ وارد خونه شدمو دنیایی از هیجاناته تلخو شیرین هجوم اوردن به قلبم...هر گوشه ازین خونه ی کوچیک ی دنیا خاطره داشت...قلبم به تپش افتاد!!...کیسه های دستمو روی کانتر گذاشتم؛ برای دور کردن افکارم فقط تونستم بگم: امیر کجاست؟!....
دستشو روی شکمش گذاشت! با این کارش وسوسه ی لمس اون شکم هشت ماهه به جونم افتاد!! مگه من پدر اون بچه نیستم؟!متوجه حال خرابم نشدو با هیجان گفت: رفتن خواستگاری...( ی قدم بهش نزدیک شدمو اون متوجه نشد) نوشین داره ذوق مرگ میشه...( قدم اخرو برداشتمو تو فاصله ی کمتری ازش ابستادم! ...فهمید!! حالمو فهمیده جمله ی اخرشو با ترس و اروم زمزمه کرد) بالاخره...بهم...رسیدن...
نگاهمو از دنیای سیاه چشماش گرفتمو خیره شدم به شکمش!!به تنها فاصله ی منو مهسا!!....کف دستمو روی شکمش گذاشتم که چشماشو بست و زمزمه کرد: برو...
بی توجه به حرفش زانو زدمو دستامو دو طرف شکمش گذاشتم: عطا...منو میشناسی؟!!...
دست مهسا روی شونم نشستو با صدای گرفتش گفت: بهتره بری؟!...
سرمو چسبوندم به شکمش:...من پدرتم!! هه...حق داری نشناسی...
- عماد خواهش میکنم!!
چشمامو بستمو ادامه دادم: ازم گرفت...روزایی رو که میتونستم کنارت باشم! باهات حرف بزنم...
- عمااااد....
با صدای بلندتری گفتم: من کامیارم!!.....ایستادمو تو صورتش با خشم گفتم:دوس نداری بدونه کی فاصله انداخت بینمون؟!...میفهمه...بالاخره میفهمه...
خیره شد به لبام: اره میفهمه پدرش! چه ظلمی در حق مادرش کرد!!تنهاییه الان من به خاطر اشتباه توإ...
دستامو روی گونش گذاشتم که سرشو عقب کشید: تمومش کن...برو...
میتونستم برم؟!...همیشه باید حرف بین منو اون رفتن باشه؟!...
سرمو تکون دادمو با قدم های سستی سمت در رفتم! دستم سمت دستگیره رفت که صدای هق هقش تو خونه پیچید...
دلم میگفت برد! این گریه برای رفتنته...ولی غرورم داد زد: بسه!!برو
درو باز کردمو از خونه خارج شدم!
پشت فرمون نشستم؛ نفسمو بیرون دادم.چراغ موبایلم روی صندلی خاموش روشن شد...با دیدن اسم شروین سریع جواب دادم: به به....
داد زد: کجایی تو؟! بیا بیمارستان ...
مهسا:
romangram.com | @romangram_com