#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_104


قبل اینکه جواب بده پیرزن وارد اتاق شد: چشمت روشن...دیشب براش گریه کردی... دیدی گفتم میاد...

مهسا نگاه عصبانیشو ازم گرفت: نه خاله جون...عماد داره میره...

خاله با تعجب نگام کرد: کجا داری میری مادر نیومده؟؟!!!

پیرهنمو از روی زمین چنگ زدم: اگه اجازه بدید,برم ....حموم( مهسا متعجب نگام کرد)...خیلی هوا گرمه...مگه نه مهسا خانوم؟!!...





مهسا:

شیر ابو بستم؛ خاله کنارم ایستاد: برو بخواب خاله...خسته شدی ظرفا زیاد بود...

به در اشپزخونه خیره شدم: حاج احمدو عماد خوابیدن؟!

خاله سینیه چایشو برداشت: اره مادر...میدونی که حاج احمد زود میخوابه...خیلی وقته خوابیده...عماد تو اتاق تنهاست...من ببرم چایی بدم بهش

اب دهنمو قورت دادم: چیزه...میشه امشب پیشم بمونید؟!...

چشماشو ریز کردو نگام کرد: هذیون میگی؟! ...اون شبایی که تنها بودی نذاشتی بیام اتاقت الان که شوهرت هست؟!.....( بی توجه به من رفت سمت در) بنده خدا همش چشمش به توإ...سر سفره ندیدی چقد مواظب غذا خوردنت بود...جوونای امروزی کم دارن! نه به گریه کردن دیشبت نه به فرار الانت...

شیر ابو باز کردم! به غلط کردن افتادم!! چی باید میگفتم...که مرده! وای نه...خدا نکنه...مجبور شدم دروغ بگم! حالا چیکار کنم؟!

خاله وارد اشپزخونه شد: شوهرت میگه باید باهم چایی بخوریم....

از حرص...خندیدم! روانی خوب میتونه اذيتم کنه...

خاله دستمو گرفتو شیر ابو بست: بیا برو ی کم بشین پیشش از راه اومده خستس...

جلوی در اتاق ایستادم: چیزه...شما برید دیگه...خودم میرم...

عماد درو باز کرد: عزیزم چایی یخ کرد...

اخم کردمو زیر لب گفتم: چایی بخوره تو سرم...

دستمو گرفتو رو به خاله گفت: شبتون بخیر حاج خانوم...ان شالله فردا مرخص میشیم...

خاله سمت اتاقش رفت: مگه من میذارم...یکی دو هفته بمونید بعد...

romangram.com | @romangram_com