#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_102


سمت در اتاق رفت: اره دیگه ..مهسا گفت شش ماهی رو ابی! شش ماه خشکی...شش ماه خشکیت شروع شده یا نه؟!!...

خندیدم: بعله...شروع شده

جلوی در ایستاد: بچت پسره!!

دلم لرزید: چی؟!!

خندیدو ادامه داد:قبلنا قابله بودم...بهم نگفته ولی من میفهمم..از غذاهایی که هوس میکنه! راه رفتنش...قیافش...

سرمو تکون دادم: کی میاد؟!

از اتاق بیرون رفت: الانا میاد...من میرم خونه ی زهرا خانوم؛ ماهی دوس داری؟!...

با صدای بلند گفتم: بعله...دستتون درد نکنه...

صدای بسته شدن در اومد...سمت پنجره رفتمو به رفتنش خیره شدم...: مهسا...مهسا...کجایی دختر...

کلافه تو اتاق چرخیدم؛ در کمد چوبی رو باز کردم! هه...باورم نمیشه...لباسای منم اورده...تیشرتی رو از کمد بیرون کشیدم: بدم نیست...عوض میکنم لباسمو...

دکمه های پیرهنمو باز کردم؛ صدای بلندشو از حیاط شنیدم: خاله جون؟!!...من اومدم...

حس های مختلفو متضادی مثل بغضو هیجانو عصبانیتو شادی به سراغم اومد...تشرتمو تنم کردمو کنار در اتاق ایستادم...قلبم بی قراری میکردو نفسامو تند کرده بود...در خونه باز شد: خاله نیستی؟!...حاج احمد؟!...

وارد اتاق شد! پشتش به من بودو منو ندید...صدای نفسامو شنید,که سریع برگشت سمت من! جیغ کوتاهی زدو دستاشو جلوی دهنش گذاشت...

ی قدم برداشتم سمتش! ی قدم عقب رفتو ی قطره اشک از چشمش افتاد: تو...تو...

دستمو سمتش دراز کردم: مهسا...

چونش لرزید! خواست فرار کنه که دستشو گرفتمو کشیدمش سمت خودم: هی ... هی...کجا؟!...تازه بهت رسیدم!!!

دستشو بار حرص کشید: چطوری پیدام کردی؟!...

موهای روی گونشو کنار زدم؛ به تک تک اعضای چهرش خیره شدم! قطعا زبونم قفل شده بود...منی که کلی براش خطو نشون میکشیدم لال شده بودم...

کف دستشو روی سینم گذاشتو هولم داد: بهم نزدیک نشو!!!...

لبام برای گفتن ی کلمه از هم جدا شد برای گفتن اسمش که دنیامو بهم ریخته:...مهسا...

با حرص داد زد: چیه؟!...چیه؟!!!...چی میخوای؟! از نسیم خانوم اجازه گرفتی که اینجایی؟!...

romangram.com | @romangram_com