#تئوری_یک_قاتل_پارت_1



مقدمه



مراقب آرزوهایت باش، ممکن است حقیقی شوند!



اولین بار که این جمله را شنیدم، لبخند زدم. نه اینکه تهدید ضعیف این جمله را درک نکرده باشم، نه!

در اصل نمی فهمیدم چطور ممکن است کسی چیزی برای خودش آرزو کند که از تحققش وحشت داشته باشد...



البته بعدا فهمیدم!



همیشه از این وحشت داشتم که مبادا زمانی حتی یک نفر هم مرا به یاد نداشته باشد؛ من حقیقتا ویژگی برجسته ای نداشتم که بخواهم مشهور باشم اما وقتی که آرزوی شهرت را می کنی، دقیقا زمانی ست که باید از تحقق آن بترسی!



شهرت من نه به خاطر اعمال نیکو بود نه به خاطر دانش زبان زدم!

شهرت من به عنوان مردی بود که احتمالا هرکسی از او می ترسید، هرکسی که هنوز باور نکرده بود آدم ها گاهی اوقات به طرز احمقانه ای مسیر اشتباهی را می روند و من دقیقا در همین شرایط بودم!



یک قاتل!



کمتر کسی به زندگی یک قاتل اهمیت می دهد! مردم معمولا طرفدار قهرمان ها هستند؛ اما گاهی اوقات این جهان پر از شجاعت و هیجان، نیازمند یک قهرمان نیست!



گاهی اوقات این جهان، به یک هیولا نیاز دارد!



از همان هایی که باید از ترسشان در سوراخ سنبه ای گم شوی تا جان سالمی به در ببری!



سرنوشت بود یا انتخاب خودم... نمیدانم! به هر حال من یکی از همین مجازاتگر ها شدم...



دنیای یک قاتل تاریک است، ترسناک و سرد و نفرت انگیز! هرکسی می تواند به این دنیا وارد شود... حتی بهترین افراد هم اشتباه می کنند و شاید این اشتباه به یک قتل منجر شود!



اما اینکه یک قاتل چطور به این نقطه تاریک می رسد، ماجرایی است که خواندنش خالی از لطف نیست!





سوم شخص



با قدم های بلند از فروشگاه مواد غذایی بیرون آمد. هر دو دستش به وسیله نایلون های خرید گیر بود و حالا نمی دانست چطور باید در ماشین خوشگلش را از کند!



سانتافه مشکی عزیزش!

این آخرین دست مزدش بود، آخرین پرداخت برای ماموریت آخر حتی نمی خواست فکر کند که آن ماموریت چه بود! گذشته ها گذشته بود، الان فقط باید به آینده اهمیت می داد.



از عرض خیابان خلوت عبور کرد. همه جا به طرز عجیبی ساکت و خلوت بود؛ نیم ساعت از غروب آفتاب می گذشت اولین روز کاریش را با موفقیت پشت سر گذاشته بود.



حالا او دیگر یک حسابدار بود، نه یک جاسوس!



چند قدم باقی مانده تا ماشینش را دوید و نایلون ها را روی زمین گذاشت و در ماشین را باز کرد. با دقت همه نایلون هارا روی صندلی عقب گذاشت. با لبخند رضایت بخشی به خرید هایش نگاه کرد، سریع در را بست اما همین که برگشت با پیکر سیاه پوشی مواجه شد.



از ترس هینی کشید و قدمی به عقب برداشت و به ماشینش برخورد کرد.



_تو... تو کی هستی؟



لرزش صدایش لبخندی روی لبهای مرد سیاهپوش آورد. او فقط نصف صورت مرد را می دید، چشم ها و پیشانیش با ماسک سیاهی پوشانده شده بود، طره ای از موهای قهوه ای لختش روی ماسک افتاده بود.



همین که مرد سیاهپوش قدمی جلو آمد، او ترسیده فریاد زد:

_ جلو نیا... م...من چیزی ندارم که بدزدی!




romangram.com | @romangram_com