#تاوان_دختر_بودن_پارت_62

(نوشته ی بالا نوشته ی خودمه:))

نه ...نباید بی حس میشدم .... باید قوی میموندم ...باید خودمو پیدا میکردم ...تا کی فرار؟تاکی ترس؟تاکی رنگ پریدگی؟بالاخره باید یه جا تموم میشد این بدبختیا....نفس های عمیق پشت سرهم ...الان اروم میشم ....ببین آنا میتونی استعفا بدی...اروم شدم ....خیلی سریع چشمامو باز کردم ....با اینکه حرف زدن سخت بود ...ولی سعی کردم حرف بزنم تا بتونم دور شم از این فضا...

من-ببخشید مهندس فلاح که نگرانتون کردم...من حالم خوبه!

مهندس-خانم شما که مارو سکته دادن!مطمئنین که نیازی به دکتر ندارین؟

یاسر-بله حالشون خوبه میبینی که !

با پوزخند نگاهم کرد...انگار از ضعف من لذت میبرد ...

بلند شدم وآهسته گفتم:

-خب من دیگه مرخص میشم.

مهندس-بله بفرمایید...مراقب خودتون باشید ... فردا منتظرتونم!

ازکلمه ی فردا تنم لرزید....من نمیتونستم اینجا کارکنم .... من میخواستم اروم زندگی کنم ... نه اینکه هر روز با دیدن یاسر تنم بلرزه....

انقدر غرق فکربودم که نفهمیدم چه جوری سوار اسانسور شدم !....فقط وقتی به خودم اومدم دیدم یاسر هم کنار من تو اسانسور ایستاده وبه من خیره شده .

من-چیه؟چرا دست از سرم برنمیداری؟چرا هرجا میرم هستی ؟

یاسر-نترس دیگه کاری بهت ندارم

من-هه میشخصه !!!

یاسر دست به سینه مثل طلبکارا بهم نگاه کرد وگفت:

-دلیلی نداره دنبال یه دختر خیابونی راه بیوفتم!

چشمام گشاد شدن ...انگار زندگی من یه شطرنج بود ....من شاه شطرنج همش کیش میشدم!کار من فقط رفع کیش بود ...هیچ سربازی هم نداشتم ..... شاه تنها!

اما حالا حتی نمیتونستم رفع کیش کنم !دستمو بردم بالا که بزنم تو گوشش که صدا اعلام کرد:

-طبقه ی هم کف


romangram.com | @romangram_com