#تاوان_دختر_بودن_پارت_24

چقدر خوبه، موزیکم تا خود صبح می کوبه

دستات چرا از دست من دوره

خوش میگذره به هر کی بینمونه

من یه گوشه وایساده بودم وبه فرناز وفرینوش که اون وسط جفت میپروندن نگاه میکردم ....پوزخندی رو لبم نشسته بود ... به مامان نگاه کردم که هنوز با لباسای بیرون نشسته بود پشت میز... اروم به سمتش رفتمو تو گوشش گفتم :

-مامان برو تو اتاقتون ...بابا برای تولدت یه پیراهن مجلسی خریده اونو بپوش.

مامان هیجان زده گفت:راست میگی؟

وبه ثانیه نکشید که رفت تو اتاقش....خنده م گرفته بود ... چقدر هیجان زده شده بود .... وقتی مامان اومد بابا رفت سمتش و باهم شروع کردن به رقصیدن ...مامان وبابا عاشق هم دیگه بودن...کاری نبود که مامان بخواد وبابا انجامش نده ...از اینکه اینطورهمو دوست داشتن خیلی خوشحال بودم ...

نوبت رسید به بریدن کیک ...بردیا یه چاقو رو گل کاری کرده بود وداشت باهاش میرقصید کلی بهش شاباش دادن انگار که عروسیه ... من ساکت واروم یه گوشه ایستاده بودم ... کسی با من کاری نداشت .. کسی نگفت آنا بیا باهم عکس بندازیم ...مامان نگفت من دختری دارم ... بابا نگفت من عزیزی دارم ...کسی حواسش به منی که تو اغوش تاریکی نشسته بودم نبود ... نمیدونم چرا منو دوست نداشتن ...اصلا شاید منو از پرورشگاه اورده بودند...یا مثلا من دختر بابا بودم ...از زن اولش ..یا منو از سرراه برداشته بودن !... .خنده م گرفت از افکار مزخرفم ...سرمو تکون دادم تا دیگه بهش فکرنکنم ...سرم درد میکرد نمیخواستم دردش بیشتر بشه ..

بغض گلومو ازار میداد دوست داشتم گله کنم ولی سکوت کردم مثل همیشه ...نفهمیدم اصن جشن کی تموم شد ...کی کادو چی داد ..کی تموم شد جشن ... فقط یادمه اون گوشه تقلا میکردم واسه نفس کشیدن ...حس میکردم اکسیژن کمه ...





چشماموباز کردم ..تمام بدم درد میکرد ...یه نگاه به اطرافم کردم ...دیدم هیچ شباهتی به اتاق خودم نداره کمی سرمو خاروندم وگیج ومنگ به اطرافم نگاه کردم...

کی جشن تموم شد؟؟؟..من چرا تو اتاقم نیستم؟...

مامان-دختر تو اینجایی؟...چرا نرفتی تو اتاقت بخوابی؟..اخه مبل جای خوابیدنه؟

گیج ومنگ از جام بلند شدم وبه اتاقم رفتم .... من کی خوابم برده بود؟الله و اعلم ..

رفتم حموم به دوش اب سرد گرفتم .. اومدم بیرون ... ونشستم پای کامپیوتر ونشستم رمان ببار بارون رو خوندم ...

سه روز از روز تولد مامان گذشت و من تو این چندروز فقط پرا زاسترس بودم .... همش نگران اون مهمونی بودم که بردیا گفته بود....سعی میکردم نسبت به این موضوع بی تفاوت باشمو خودمو سرگرم کامپیوتر کنم ولی نمیشد ... من تا حالا همچین مهمونی هایی که بردیا میرفت رو نمیرفتم ...حتی تو دوره های زنانه ای که مامانم میگرفت هم شرکت نمیکردم .... هم خوشم نمیومد ..هم اینکه مامان خوشش نمیومد ...

برای اینکه از شر این افکار دیوونه کننده خلاص شم ... یه چت روم رو باز کردم وشروع کردم به چت کردن ... داشتم با یه دختری به اسم دلارام چت میکردم ... هم سن خودم بود ... عاشق روانشناسی بود ... برام از خودش و خانواده ش گفت... اونم مشکلات زیادی داشت ... ایدی یاهو مو بهش دادم و اددم کرد ... خیلی باهاش احساس راحتی میکردم ... بیشتر از فاطی.... احساس میکردم یکی هست مثل خودم ...واین خوشحالم میکرد ...

با دلارام غرق صحبت بودم که صدای در اتاقم بلند شد ...


romangram.com | @romangram_com