#تاوان_دختر_بودن_پارت_20

- عه تو هم هستی؟...ندیدمت !

به زور لبخندی زدم و چیزی نگفتم..

خواهران سیندرلا ...منظورم دخترای خاله اومدن...خاله دوتا دخت داشت به اسم های فرناز وفرینوش .. فرناز همسن من بود ولی فرینوش بیست ساله ش بود ...هردوتا شون هم چشمشون دنبال بردیا بود ...ولی بردیا محل سگ هم بهشون نمیداد .... اما خاله ..خاله هرجور بود میخواست یکی از دختراشو قالب بردیا کنه ...ولی بردیا اصلا از این دخترا اویزون خوشش نمیومد ...

تو افکارخودم غرق بودم که فرناز گفت:

-ایش ..توهم هستی؟...چقدر زشت شدی تو ... مثل این دختر منگلا شدی ... سلیقه نداری که !

من- نمیدونم چه اصراری دارین من نباشم ...جای شما رو که تنگ نکردم به شماها چه ؟....این لباس هم سلیقه ی من نیست..سلیقه بردیاست...اگه میدونستم زشته یکی از لباسایی رو میپوشیدم که خودم انتخاب کردم !

فرناز رنگش پرید وبا صدایی که میلرزید گفت:

-من .. من نمیدوسنتم که ...ببخشید دایی صدام میکنه.

وبدو بدو رفت ...

از خاله اینا رد شدیم وبه تمام مهمونا خوش امد گفتیم ...

بابا مامان رو به بهونه ی خرید برده بود بیرون تا ما سورپرایزش کنیم....گوشی بردیا زنگ خورد ...

-الو بله بابا؟

-............................... .

-چی؟باشه باشه .

-................................ .

-خداحافظ

من- چیشده؟

بردیا-آنی بدو چراغارو خاموش کن الان میرسن .بدو

بردیا با داد-مهمونای عزیز مامان داره میاد زود باشین برین سرجاتون لطفا .. وخودش هم رفت کیک رو اورد گذاشت رو میز.


romangram.com | @romangram_com