#تاوان_بی_گناهی_پارت_42




راتین برنگشت....

شبم برنگشت...

پدرجونم از من چیزی نپرسید خودش بهش زنگ زد و باهاش صحبت کرد و نمیدونم چی گفت یا چی شنید ولی هرچی بود پدرجون برای نیومدن راتین قانع شده بود

****



فردا صبح بازم راتین سر میز نبود

جو خیلی کسل کننده بود

براس شکستن سکوت روبه پدرجون گفتم

_پدرجون ،راتین اومده خونه

پدرجون بدون نگاه کردن به من گفت

_اره تو اتاقشه مثله اینکه با دوستش بودن تصادف کردن دستش اسیب دیده الان داره استراحت میکنه

با تعجب فراون داشتم به پدرجون نگاه میکردم .....

یعنی چی...؟؟؟!!!

مگه نجمه خانوم به پدرجون نگفته قضیه چیه...؟؟؟

یعنی پدرجون نمیدونه دیروز چی شد....

چرانجمه بهش چیزی نگفته...

باید برم از خود راتین بپرسم

سعی کردم دیگه چیزی نگم و خودم برم بیبینم چی شده

بعداز صبحونه بلند شدم رفتم بالا

جلوی در اتاق راتین ایستادم چند تقه به در زدم

منتظر جوابش نشدم

بلا نصبت چی سرمو انداختم پایین رفتم تو.....

راتین خوابیده بود روی تخت دست که دیروز رفت توی شیشه الان باند پیچی شده بود یه دست دیگم روی چشماش بود

قائدتا با سیلی که بهم زد الان نباید اینجا باشم ولی خوب داشتم از کنجکاویی میمردم که به پدرجون چی شده

سعی کردم صدامو جدی کنم

_راتین؟؟اگه بیداری بلند شو کارت دارم

#part_118



بیچاره با شنیدن صدام سیخ نشست روی تخت خندم گرفته بود

اگه جاش بود غش غش به این حالتش میخندیدم

ولی الان جاش نبود....

بانگرانی نگام کرد وبا صدای گرفته گفت

_چیه؟؟چیزی شده ؟؟؟

_نه باید چیزی بشه...!؟؟

_اخه تو الان اینجا چی کار میکنی؟؟؟

رفتم سمت در وگفتم

_باش حالاکه ناراحتی من میرم ولی فکر منم با غلطی که تو دیشب کردی این منم که باید ناراحت باشم

صدلش و لحنش به شدت پشیمون و ناراحت بود

_دریامتاسفم بخدا من نفهمیدم چی شده تعجب الانم فقط برای همینه که تو الان نباید تو صورتم نگاه کنی پس چرا اینجایی ترسیدم یه لحظه

تکیه خودمو به در پشت سرم دادم و با بی تفاوتی گفتم

_هه اره میدونم نباید اینجا باشم ولی خوب میدونی دلم میخواد از خودت بشنوم که به پدرجون چه دروغی گفتی که بنده خدا قبولم کرده تازه دروغ شمارووو

نگاشو دوخت به زانوهاش و گفت

_گفتم با دوستم تصادف کردم

_ بله بله شنیدم فقط واسم سوال دهن نجمه رو چه جوری بستی

_یه جوری بستم به این کارا چی کار داری؟؟!

عصبی شدم شدیدا حس کردم قرمز شدم از شدت عصبانیت

#part_119



_کاری نداشته باشم به این کارا..... نداااشته باشم!!!!!!!

لعنتی زدی تو صورتم منو متهم کردی به یه سری چرت و پرت اونموقعه تو داری میگی چی کار دارم بااین کارا ارههه؟؟؟

کلافه شدع بود مشخص بود دست سالشمو کرد تو موهاش محکم کشیدش وگفت

_بسه لعنتی اتفاق دیروزو هی به یادم نیااار من خودم به اندازه کافی عذاب میکشم از این اتفاق بسه دیگه

پوزخندی زدم با لحن سردی گفتم

_هه برام اصلا مهم نیست ولی اینو بدون دیگه برام مردی دیگه پسر عمویی به اسم تو ندارم خیلی وقته از چشمم افتادی ازاین به بعدم هر غلطی دلت میخواد بکن به من هیچ ربطی نداره

درو باز کردم بدنم از اتاق بیرون بود ولی سرمو برگردوندم طرفشو از روی شونم نگاش کردم و ادامه دادم

_و در تنیجه کاری منم به تو هیچ ربطی نداره کصافت کاریای خودتو به من نصبت نده خواهشاااا

بعداززدن این حرف درو بستم و به سمت اتاق خودم رفتم

ای کاش هیچ وقت نمیرفتم انگلیس....


romangram.com | @romangram_com