#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_23
گوشی را که قطع میکنم شک و دودلی به سراغم می اید استرس عجیبی دارم دستانم یخ زده اند .
*******
از ترسم پایین مانتویم را در دستانم مچاله میکنم هردو از یک راهروی طویل عبور میکنیم و درست روبروی درب فلزی زنگ زده ای می ایستیم .
کاش سهراب و بچه ای در کار نبود و من هم مثل هزاران زن دیگر در کنار همسر مورد علاقه ام روزگار میگذراندم .
صدای بم و مردانه ای به گوشم میرسد .
-شما از طرف کی اومدین ؟
این رفتارهای مشکوک ترسم را دو چندان میکند . به جای من حمیرا جواب میدهد .
-ما رو خانوم بشیری فرستاده ....باز کنید
-مبلغی که توافق کردیم حاضره ؟
-بله همراهمونه
درب فلزی با ناله باز میشود و من صورت این زن با صدای مردانه را می بینم و تمام موهای بدنم سیخ میشوند حمیرا دست مرا میکشد و با خود به داخل میبرد .
نگاهم فضای کوچک و حدودا 40 یا 50 متری انجا را میکاود یک گلدان ساده ، یک تابلو که با خط نستعلیق رویش جمله ای بی معنی را حک کرده اند ، یک میز و صندلی که زن با صدای بم را در خود جای میدهد و از همه بدتر درب بسته ای است که انتظار مرا میکشد .
-مبلغی رو که توافق کردیم بذارین داخل کشو بعد هم منتظر بشینین خانوم دکتر دارن صبحانه میخورن
حمیرا کیفم را میگیرد و پولی را که داخل نایلون مشکی گذاشته ام بیرون میکشد و طبق گفته ی این زن داخل کشو میگذارد .
به خاطر یک بی احتیاطی ساده همه چیزم بر باد رفت .
با جابه جا شدن زن صدای ناله ی صندلی بلند میشود و من چربی هایی که با زور داخل مانتوی ابی رنگی که رویش قطرات خون خودنمایی میکنند را میبینم و حالم بدتر میشود .
بغض گلویم را گرفته است دلم اغوش فرهان را میخواهد میدانم حتی فکرش هم گناه است اما من عاشق این افکار گناه آلودم .
دقایق جان میکنند تا بگذرند . خدایا خودت به خیر کن .
romangram.com | @romangraam