#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)
#تن_پوشی_از_اجبار_(جلد_اول)_پارت_2
برگ اول : تاوان
بهتا
اینجا نشسته ام درست روبروی فردی که قرار است حکم آزادی ام را صادر کند خوشحالم ، نمیدانم چرا ولی هرچه که هست من امروز رها میشوم .
با حرکت لب های این مرد همه چیز به انتها میرسد .
-فقط باید صیغه ی طلاق جاری بشه
می خندم بی اختیار انگار وزنه ای را از روی قلبم برداشته اند یک وزنه ی سنگین که نمی گذارد صدای تپش های قلبم را احساس کنم .
جلوتر از هرکس در این اتاق به سمت در پر می کشم حتی نیم نگاهی هم به فردی که حالا با او غریبه شده ام نمی اندازم و دستگیره را به طرف پایین خم میکنم و درست در برابر چشمانم یک جفت چشم میشی را میبینم که خیلی شبیه من هستند .
صاحب این چشم ها دخترک سه ساله ای است که موهایش را از دو طرف سنجاق زده اند و در میان دستان مرد میانسالی اسیر است و با گریه و التماس نگاهم میکند . دستان کوچکش را از هم می گشاید بلکه او را در آغوش بگیرم و من بی اعتنا به او می گریزم میخواهم او را هم از خاطرم محو کنم . تمام طول راهرو را می دوم آنقدر سریع از آنجا دور میشوم که نزدیک است چادرم زیر پایم بماند .
در ذهنم گذشته مانند نواری مرور میشود .
برمیگردم به روزهایی که چهار سال از جوانی ام را به پایش دادم .
چهار سال به بهای
نبود عشقی که در قلبت جای دارد اما دیگر وجود خارجی ندارد دیگر نمی توانی لمسش کنی فقط همانند یک خوره جانت را از درون میخورد و تو حتی نمیتوانی بر زبان بیاوری که زخم خوردی ، شکستی و هنوز تکه های قلبت جوش نخورده اند ، نچسبیده اند .
چهار سال به بهای
حرف های مردم ، حرفهایی که بوی تمسخر میدهند و تو را اسیر زندانی میکنند از جنس فرهنگ ، فرهنگی عامیانه که سالهاست پابرجاست و کسی برای تغییرش حتی فکر هم نمیکند .
چهارسال به بهای
نبود لیاقت ، لیاقتی که معنی درستی ندارد و فقط زمانی که بوی پول بدهی میتوانی با لیاقت باشی اما به نظر من لیاقت یعنی درجه ی انسانیت درجه ای که تو را به اشرف مخلوقات بودنت نزدیک کند جایی در این دنیا که تو را به خاطر انسان بودنت بسنجند ، قضاوت کنند و به تو برچسب نزنند .
چهارسال به بهای
سرنوشت ، پیشانی نوشت و هرچه تقدیرت بگوید .
اما باور دارم تقدیر چیزی جز تصمیم های ریز و درشت ما نیست .
romangram.com | @romangraam