#سقوط_یک_فرشته__پارت_49
«عجب حدس سائبی! پسر لرد ماونت سه ورن کودک پنج ساله یا شش ساله ای است»
«چه می گویی؟»
«همین است که می گویم، اتفاقاً کودکی فوق العاده حساس و مهربان است. آثار نجابت و درستی و صراحت از جبینش پیدا است، اگر من روزی دارای بچه بشوم آرزو دارم بچه های من مثل این کودک باشند.»
کارلایل وضع و موقع خود را فراموش کرده بود مانند کسی که رویائی شیرین می بیند سخن می گفت. آرزوهای نهانی خود را به زبان می آورد. از داشتن زن و کودک گفتگو می کرد. باربارا هاپر مانند کسی که مترصد فرصتی می باشد چون این بشنید رو به کارلایل کرده پرسید:
«اعتراف مهمی کردید! زیرا رفتار شما تاکنون طوری بود که همه کس تصور می کرد قصد دارید تا پایان عمر مجرد بمانید»
«تصور نمی کنم به کسی قول داده باشم که برای همیشه مجرد خواهم ماند.»
«به نظر من مردم حکم به ظاهر می کنند زیرا اگر کسی تا سن سی سالگی اقدام به زناشویی نکند...»
«از کجا معلوم است شاید تا سی سالگی برسد من ازدواج کرده باشم.»
«در این صورت باید خیلی زود نامزدی در نظر بگیرید.»
«شاید هم در نظر گرفته باشم هر چیزی به موقع خودش آشکار می شود.»
این حرف وجود باربارا را سخت به تکان آورد آهسته بازوی خود را از دست کارلایل بیرون کشید تا کارلایل متوجه هیجان و اضطراب او نگردد. قلب او به شدت میزد سراپایش می لرزید. بیچاره کوچکترین سوءظنی در دلش راه نیافت. برای او غیرممکن بود تصور کند کارلایل جز او به کس دیگری نظر دارد. گمان می کرد اشاره کارلایل فقط و فقط به اوست کارلایل چون اضطراب باربارا را دید به تصور اینکه نتیجه خستگی تند رفتن است گفت باربارا خیلی تند نفس می زنید گویا بیش از حد معمول تند می رویم.
گویی باربارا اصلاً حرفهای کارلایل را نمی شنوید. مانند کسی که به مرحله قطعی زندگانی رسیده است و می خواهد کیفیت آن را از نظر بگذراند سخت به خود مشغول بود ولی طولی نکشید که هیجان اولیه او اندکی فرو نشست.
بقیه راه را با آرامش بیشتری پیمودند چون به خانه چارلتون هایر رسیدند باربارا بازوی کارلایل را چسبیده گفت:
romangram.com | @romangram_com